الان که نشستم اینجا خونه ساکته شمع ها روشن هستن و بوشون مستم کرده یه دمنوش بابونه با دوتا انجیر خشک رو میزه! دارم وبلاگی که اخیرا پیداش کردم میخونم و کیف میکنم خصوصا که سن طرف خیلی پایینه. حدودای سن برادرزادم. چرا مقایسه کردم؟ چون برادرزادم برای من بچه هستش! شایدم نمیخوام باور کنم که بزرگ شده!

 

صحنه قبلی ارامش الانم اینجوری بود که وقتی رسیدم خونه گرسنه بودم! دیدم پسرا نیستن و با تیشرت رفتن بیرون! مثل یه مادر فرخنده هودیشون رو برداشتم رفتم بدم بپوشن و دیدم چندنفری هم بیرونن که ما صلاح نمیدونیم پسرا همبازیشون بشن. ازشون خواستم بیان خونه. 

برگشتیم میزو جمع کردم و دیدم شازده استامبولیشو نخورده! دیشب ازم خواسته بود واسه نهار امروزش استامبولی داشته باشیم که وقتی برگشت بخوره! چرا یهو حس کردم مثل یه اتشفشان عصبانیم؟!!! پریدم بالا تا اروم شم. پنج دقیقه موندم تو تخت اومدم پایین شام سبک ردیف کردم. پسرا بعد شام رفتن بالا. صدای بازی شون و کل کل کردناشون میومد. از همسری خواستم برن بالا.

خونه ساکت شد شمع روشن کردم دمنوش ریختم و نشستم پای وبلاگ!

 

یادم افتاد نزدیک پریودم و اعصاب ندارم!