هفته قشنگ و افتابی ای بود. بخاطر جمعه که تعطیل بود هفته کوتاه کاری داشتیم. کار مثل همیشه عالی و هر روز کیف کردم. خصوصا که انقدر لاکی هستم که تو بخش جذاب پروژه کار میکنم و فک میکردم من هر چقدم سلف ترینینگ میکردم مثل الان تو کار نمیتونستم یاد بگیرم. 

کل ویکند افتابی بود و ما هم که کلا انگار یه گنج پیدا کردیم کلشو رفتیم بیرون. صبحا که بعد دویدن و مست شدن با قهوه چهارتایی راهی دوچرخه سواری میشدیم و مسیرای داخل طبیعت تو بهار واقعا خود خود بهشت بودن ولی مسیرای کنار خیابون رو اصلا دوست نداشتم! 

سیزده به در رو هم اصلا فکرشو نمیکردم برم برنامه ایرانیا رو. شبش همسری گفت بریم و منم گعتم اوکی ولی واقعا دوست نداشتم. نه محلشو نه جمعی که مجبوری ببینی. همون شب اش درست کردیم و کیک پزیدیم و جوجه مزه دار کردیم و نشستیم پای تی وی که سرگیجه گرفتم و رفته رفته بدتر شد و اورژانس خبر کردیم و این یعنی چی؟! تا صبح الافی. دوستم اومد پیش پسرا ما راهی بیمارستان شدیم و حدود پنج شش صبح برگشتیم و من غش کردم و با نور افتاب رو صورتم بیدار شدم.

بعدم که برنامه سیزده رو به پسرا گفتم فسقل گفت اصلا جاشو دوست نداره ک بهتره بریم جایی که فضا داشته باشه و افتاب بخوره بهمون. چون هر سال برنامه رو داخل جنگل میندازن. منم واقعا نظرم این بود که خودمون بریم یه جایی گه بچه ها هم دوست داشته باشن.

ویدم دفیقیمون پیام داده که اونم دوست داره بریم یه جای باز به بهونه سیزده بچه ها بازی کنن. این شد که سه خانواده جمع کردیم رفتیم الک لیک که عالی بود عالی. تا عصر اونجا بودیم و برگشتیم من مستقیم رو مبل یه ساعتی خوابیدم. دیگه همون تایم پسرا دوش گرفتن و منم شارژ شدم پاشدم جمع و جور کردم و لباسا رو ریختم ماشین و کفشا رو شستم و اتاق خوابامون رو مرتب کردم که چند سری لباس خشک شده جمع شده بودن رو هم و هزار ساعت طول کشید تا کردنشون.

شامم که لازم نبود بخوریم خودمم دوشیدم و نشستم پیش پسرا که باز چشام سنگین شد و یه ساعتی خوابم برد😅 خواب شبم گند نخوره صلوات. 

این روزا با پسرا فارسی نوشتن و خوندن رو تمرین میکنیم و فکر نمیکرد فسقل انقدر استقبال کنه و چقدر براش عجیب بود که از راست مینویسه!