تو وبلاگ ترانه خوندم در مورد ابرهای سیاه گنده نوشته بود. وقتی به موضوعی زیادی بها میدی و تو ذهنت بزرگش میکنی کل ذهنتو می گیره و اگر اون موضوع یک چیز منفی باشه اونو تشبیه کرده بود به ابرهای سیاه گنده که نمیزاره حتی بارقه هایی از تشعشع خورشید از اون ته مهای ذهنت بزنه بیرون و ذهنتو نورانی کنه!

چقدر خوب نوشته بود و چقدر درست بود. ابرهای سیاه گنده همیشه تو ذهن من تگرگ راه مینداختن و دو روزی هست که مشغول کاریم و یکیش بر میگرده به یک شروع مجدد و باعث شده حجم نورانی ذهنم بیشتر از حجم ابریش باشه.

من یه عادت خوبی دارم که قشنگ میتونم خودمو باهاش گول بزنم اینه که وقتی میخوام یه کاری انجام بدم تبدیلش می کنم به کارای کوچیک تر و براشون زمان میزارم و به قول بچه های مدیریت از تایم بلاکینگ استفاده می کنم. نتیجه خیلی خوبه!

برای دوشنبه یه ددلاین دارم که باید یه مقاله رو که از همه جاش ایراد گرفته شده رو تحویل بدم. نشستم شمردم ببینم چند پاراگرافه کل مقاله. بعد تقسیم کردم به روزایی که تا دوشنه دارم ببینم برای هر روز چند پاراگراف میمونه. فارغ از آسانی و سختی پاراگراف ها برای هر پارارگراف یکساعت زمان در نظر گرفتم و بین یکساعتها هم 20 تا حرکت کتف با کش و 20 تا حرک شکم با کش رو جا دادم. روز اول خیلی خوب پیش رفت. نه گرفتگی عضله بابت پشت میز نشینی گرفتم و نه کارام عقب موند. یه جاهایی سرعت پاراگرافها بالاتر بود و زودتر از یکساعت تموم میشدن و میشنشتم واسه خودم پادکست گوش میدادم! چقدر زندگی دیروز صورتی بود. بریم ببینم امروز رو چه رنگی می کنم.

 

و من همچنان منتظر!