روزها طبق معمول میگذرن. شادم، خوشحالم و عمیقا آرومم!

این ویکند کلا به تفریح گذشت که برای هفته پیش رو اماده باشم. دیروز با بچه ها زدیم بیرون و من هر بار تو طبیعت اینجا سورپرایز میشم. نمیدونم اصلا جایی زیباتر از ویکتوریا هست! قرار بود اصلا بهمون سخت نگذره و چیکار کردیم؟ یکیمون گوجه سرخ کرد، یکی تخم مرغ و یکی نون! دیگه باقیشم حاشیه هایی که بود که هر چی تو خونه بود برداشتیم. یه املت در طبیعت زدیم و بچه ها حسابی کیف کردن. امروزم خودمون چهارتایی برنامه ریختیم بزنیم بیرون و به قول فسقلی فمیلی تایم! کمی خنک تر بود هوا. طبق عادت داون تاون گردی رفتیم کتاب فروشی محبوب و هر کدوممون مشغول یه کتابی شدیم و برگشتنی بچه ها چندتا چیز برداشتن که اصلا نمیدونم به چه دردشون میخوره اینا😄

یه کمم خرید ریز میز داشتیم و برگشتیم نهار خوردیم و یه لیست از کارای مونده با پسرا نوشتیم چسبوندیم رو تی وی که تا عصر تموم شه. یعنی تو این لیستشون از یاد دادن بازی هواپیماشون به من بود تااااا مسواک شب!

پسری فردا اجرای ویلون داره تو دانشگاه و یه کم تمرین کردیم و من واقعا کیف کردم از صدای موسیقی و اهنگی که میزد! دید خوشم میاد پرسید واقعا دوست داری برات بزنم؟ گفتم مامان جون کیف میکنم. یه کمم برام زد و جمع کرد. دیگه کارامون ردیف شد و عصر پریدم جلوی موهامو که یه تیکه سفید شده بود رنگ کنم و جای رنگ همون رنگ مایعی که تم خاکستری به رنگ موهام بده رو فقط با دستکش مالیدم اون قسمت و دوش گرفتم و تمام و نتیجه عالی بود! دیگه همینو پیش برم و هیچ وقت رنگ نزنم به موهام خوب میشه! اون وسطا یکی از دوستا زنگید که میریم کدبرو یه چایی بزنیم میایین؟! دیدم بچه ها خسته ان و خودم با دوچرخه راهی شدم که فرصتی پیدا کرده باشم ببینمش! یه مدته انرژی منفی ازش میگرفتم و گفتم شاید من تو شرایطی بودم که حس خوبی نداشتم. حالم خوب بود و گفتم یه فرصت دیگه هم با هم داشته باشیم ولی باز همون بود که بود! 

خلاصه یه چایی باهاشون زدم و برگشتم بچه ها رو فرستادم حموم و لالا و نشستم در حد نیم ساعت یه کاریو برای اول صبح اماده کردم بفرستم به تیمم که خودم نیستم اونا معطل نشن‌. صبح یه ساعتی میرم اجرای شازده رو ببینم. 

و اما

واسه خودم دوتا چالش گذاشتم؛

_ در مورد آدمها حرف نزنم! 

_ اگه حرفی میزنم چندثانیه مکث کنم ببینم آیا این حرف در خودم و طرف مقابلم حس خوبی ایجاد میکنه یا نه؟! اگه نه نگم!