خیلی روزهای پرکاری رو میگذرونم. راستش در این حد پیش بینی نمیکردم تو پروژه ها انقدر درگیر کار بشم. ویکند قبلی رو کلا کار کردم. این ویکند هم مجبور شدم کار کنم. تقریبا اخراشه و زدم ران بشه گفتم بنویسم تا جواب بیاد.

داشتم شجریان گوش میدادم موقع کار که یهو یاد اذان موذن زاده افتادم. تو یوتیوب پخشش کردم و قشنگ حس کردم مادر و پدرم همین اطرافن. دارن وضو میگیرن و اماده نماز میشن. حس خوبی ریخت تو وجودم. دلم براشون تنگ شد. یه لحظه فکر کردم ببینم حس دستاشون رو میتونم تصور کنم. اون اواخر اومدنم تا جایی که میشد دستاشون رو میگرفتم و با انگشتام لمس میکردم برجستگی های رگ هاشو و میبوسیدم و بوشو میسپردم به خاطرم. حس گرمیش یادمه ولی بوش یادم نمیاد. کاش نزدیک تر بودم که میشد حداقل واسه یه هفته برنامه ریخت رفت و برگشت.

نمیدونم واله از طرفی میگم یه هفته ای برم و بیام دلتنگی بیشتر میشه! 

صبح رفتیم راه بریم بادی به کله ام بخوره و تو راه به مشکل پروژه فک میکردم و راهشو یافتم. برگشتم با دوستامون بچه ها رو بردیم پارک کمی گپ زدیم کافی خوردیم و برگشتیم نشستم جمعش کنم حالا که راهشو یافتم

نمیخوام تا دیر وقت کار کنم. زودتر نتیجه رو بگیرم و اعداد رو گزارش کنم بره پی کارش

 

این پروژه تموم شه باید یه فک اساسی واسه ساعتای کارم بکنم. زیاد کار میکنم و این اصلا خوب نیست