این هفته لانگ ویکند داشتیم و کل لانگ ویکند رو نه من کار کردم نه همسری. حسابی خوش گذروندیم. خصوصا که هوا هم رویایی شده بود. شروعش با دعوت به شام بود از طرف استادم. همه گروه بودیم و من چمپین بودم بخاطر چاپ مقاله که برای سوپروابزرم خیلی مهم بود این مدل و این ژورنال! یه کیک هم داشتیم بابت جشن گرفتنش. شب خوبی بود. صبحشم قرار یه تریل کوچیک تو مانت داگلاس داشتیم با همین ریسرچ گروه که خیلی خوب بود. برگشتم بچه ها رو بردیم پارک داخل کمپس و هوا انقدر آفتاب ماهی بود که با دوستم رو چمنای همونجا دراز کشیدیم. بچه ها که گرسنه شدن رفتیم نهارمونو برداشتیم آوردیم کنار پارک و یه پیک نیک کوچولو کردیم. چایی و میوه هم برده بودم و قشنگ تا عصر اونجا لش کردیم و کیف کردیم. 

عصر اومدیم خونه به سفارش بچه ها ماکارونی درست کردم و نشستیم تا حاضر بشه مهمونی دیدیم. شامو زدیم و رفتیم شب نشینی که دوستم دعوت کرده بود و رسیدیم دم خونشون به طرز عجیبی دیدم چراغاشون خاموشه. فکر کردم زود رفتیم و هنوز حاصر نیستن. فسقلی در خونشون رو زد و رفتیم تو و یهو چراغا رو روشن کردن با آهنگ و کیک و شمع تولد و اینگونه من سورپرایز شدم!!! اصلا یه اپسیلون هم فکر نمیکردم همچین کاری کنن! دست گل دوستای خفنم درد نکنه که شب باحالی ساختن برامون. تا دیر وقت اونجا بودیم

فرداشم رفتیم ساحل. بزرگترا دور هم نشستیم به گپ زدن و بچه ها هم تو آب و شن بودن. حدود دو و نیم دیگه هم آفتاب اذیت کرد هم بچه ها گرسنه بودن رفتیم سمت مک دونالد نهار زدیم و خدا رو شکر که همونجا بعد نهار یه کافی هم زدم من! راهی بیکن هیل پارک شدیم که دوستمون تا حالا ندیده بود کلی گشتیم اونجا رو. نشستیم رو نیمکتا که بچه ها با وسایل بازی هم بازی کنن. خستگیمون در رفت راهی دالاس بیچ شدیم که به نظرم یکی از خفنهای ویکتوریاست. یه کشتی کروز تور هاوایی هم اونجا لنگر انداخته بود و عظمتش خیلی تو چشم بود. تو اسکله اونجا کلی قدم زدیم و حرف زدیم. بعدش راهی دان تاون شدیم که موسیقی زنده به راه بود تو خیابوناش. روبروی پارلمان نشستیم رو پله ها و آقا چند نفر رد شدن و هی سلام علیک کردن با همسری! خیلی دیگه خنده دار شده بود. میگم انگار تو سبزه میدون نشستی هر دو دقیقه یه آشنا میاد بهت سلام میده:)  یه آقای نیتیو هم اونجا بود داشت بافتنی میبافید برای فروش. با اونم گپ زدیم و وسطا رفبق همسری تماس تصویری داشتن و با اونم حرف زدیم و دیگه شب شد عزم کردیم برگردیم خونه. تو راه فسقلی یه پارک رو نشون کرده بود که بره و دیگه نشد نبریمش! اونجا هم رفتیم و جالبه خودمون بیشتر بازی کردیم انقدر که جالب بو وسایل بازیشون. رسیدیم خونه از دیشب ماکارونی داشیم پسرا خوردن و برا خودمون خوراک ماهی و لوبیا سبز درست کردم و با ترشی ای که درست کرده بودم خوردیم!. همزمان با خمیر یوفکا که خریده بودیم برای اولین بار بافلوا درست کردم و چقدر خوب شد لامصب. باقلوا و چایی زدیم نشستیم پای سینا.

فرداشم تا ظهر با بچه ها تو خونه بازی کردیم و نهار همسری درست کردن. بعدش رفتیم دوستامون لباسشویی خریده بودن کمک کنیم جابجا کنن و راهی پارک کمپس شدیم و نشستیم حکم بازی کردیم و غروب برگشتیم خونه. دو ظرف باقلوا درست کردم و متاسفانه همشو همون شب خوردیم! ننگ بر من!!!! شبم خوابیدنی نشستم یه نگاهی به ریپورتی که استادم داده انداختم تا بدونم این هفته چند چندم با خودم.

صیح پسرا رو راهی مدرسه کردم. نشستم پای رزومم. باید رزوممو آپدیت کنم. همزمان قیمه بار گذاشتم. وسطا با مامان و خوهرم حرف زدم که وقت نشده بود آخر هفته بحرفیم. 

دیشب با همسری تو اینستا داشتیم فیلم از خیابونای شهرمون پیدا میکردیم و نگاه میکردیم و حس عجیبی داشتم یه حس دلتنگی برای بودن تو اون خیابونا باورم نمیشه هشت ماهه اینجاییم!

اوضاع روبراهه و همه چی اوکی هست و در آستانه فصل جدید از زندگیم هستم و باید براش تلاش کنم.