قرار بود روز شنبه بریم سمت ونکور و یه سر به مرز امریکا هم بزنیم برای فلگ پل که قسمت نشد! ماشینو داده بودیم سرویس شه و بهمون برنگردوند و ویکند هم که کار نمیکرد. هوا هم کلا بارونی بود و دیگه بی خیال شدیم. همسری شروع کرد حلیم درست کرد و منم دو سه هفته ای بود با خانواده ها صحبت نکرده بودم و تا خود ظهر پای تلفن بودم و چقدم خسته شدم! من ابدا ادم با تلفن حرف زدن نیستم که نیستم. حلیم که حاضر شد زنگ زدیم طبق معمول دوستایی که قولشو بهشون داده بودیم بیان بخورن. بعد نهار یکیشون زودتر رفتن و اون یکی موندن تا عصر. بچه ها هم حسابی با هم بازی کردن. شب بود که رفتن. بعد رفتنشون من و همسری رفتیم دویدیم! یه دور دور دانشگاهو زدیم. هوا هم نم نم بارون میزد و رو به خنکی بود. برگشتم دوش گرفتم و فقط افتام رو مبل و فک کنم سه قسمت امیلی دیدیم! 

پریودم شدم و گفتم چه خوب که قبل خواب بود و تخت میگیرم قبل شروع دردام میخوابم!!! صبحم که همسری جان مثل پرنسس رفتار کردن و صبونمو اوردن بالا!! دست گلش درد نکنه خیلی خیلی حال داد. تا خود ظهر موندم تو تخت. ظهر دیگه حسابی افتاب زده بود و هوا بهاری بود که همسری گفت بریم بیرون و بدون فک کردن که پشیمون نشمممم سریع پاشدم حاضر شدم.

رفتیم بیکن هیل پارک و پسرا حسابی بازی کردن. یه کره زمین گنده اونجا بود که شازده خیلی باهاش ور رفت بسکه عاشق کشوراست! گفتم بعد پارک بریم مارشال یه کره بخریم! 

اول رفتیم میفیر که خوب اصلا تا حالا توش نرفته بودم! همونجا نهار زدیم. جای خوبی بود واسه پیاده روی! چندتا مغازه رفتیم که خدا رو شکر هیچی نخریدم هرچند آف هاشون گول زننده بودن! بعدم که من داشتم غش میکردم از فشار پایین تو صف تیم هورتن واستادیم و یه باکس،گنده دونات گرفتیم و قهوه. نشستیم همونجا خوردیم و استراحت هم شد. راهی مارشال شدیم و متاسفانه همه کره هاشو فروخته بود! خیلی عجیب بود فک کردم شاید جاشو عوض کرده ولی نبود که نبود!

خلاصه برگشتیمو من فقط لباس عوض کردم چپه شدم رو مبل پتو هم کشیدم روم. خواهرم تو جاده بود تو مسیر تهران و داشت باهام چت میکرد! دیگه رسید تهران و خداحافظی کردیم. پاشدم خودمو جمع و جور کردم با همسری پریدیم آشپزخونه. رادیو راه رو زدیم و رشته پلو با تاس کباب درست کردیم!!!!

کنارشم شیرینی زبان درست کردم مدل تنبلانه با خمیر یوفکا!

همسری هم بادمجونا رو شست و انداخت ایرفرایر و حسابی ردیف شدن برن فریزر واسه کشک بادمجونای فوری!

بعد شام پریدم دوش گرفتم و همسری گفت زنگ بزنیم با دوستم بحرفیم که من اصلا نا نداشتمممممم و اونم زنگ نزد.

به همسری میگم روزایی که بیرونیم خیلی بهمون خوش،میگذره چون چهارتایی با هم هستیم ولی وقتی خونه ایم کم پیش میاد دور هم باشیم هر کی سرش تو کار خودشه. حالا قرار شده هر هفته حداقل یه روزشو بزنیم بیرون. 

و اینکه دیروز همسری نامه پذیرش دانشگاهشون اومد و حالا فرصت داره تصمیم بگیره که بره دانشگاه یا کارشو ادامه بده! تا ببینیم چی پیش میاد

 

نمیدونم چرا اینروزا دلم همش تنگ شازده هستش! هر چند کنارمه بغلمه دایما بوسش میکنم ولی هی دلتنگشم! حس میکنم داره بزرگ میشه و همین حس هی دلتنگم میکنه. حتی الان که حرفشو زدم دلم خواست برم اتاقش حسابی بوسه بارانش کنممممم پسر مهربون و ناز مامان!