اعتراف میکنم انتهای هفته خیلی از چیزایی که در طول هفته تجربه کردم و برام مهم بودن ثبتشون کنم رو فراموش میکنم!

 

این هفته نوروز داشتیم! این روزها بخاطر حجم کار شرکت از خونه کار میکنم بیشتر. اینطوری بازدهیم بیشتره و بیشتر کار میکنم و وقتم برای رفت و امد و چتهای وسط روز با همکارا تلف نمیشه. پروژه به شدت هیجان انگیز و چالشی و پیچیده است و من خیلی خوش شانس بودم که کارم تو این سرکت با همچین پروژه هیجان انگیزی شروع شد و هر روز کلی چیز جدید یاد میگیرم. به ویژه تیمی که باهاشون کار میکنم عجیب ولیو برام ایجاد میکنه.

با این حال روز عید من افیس بودم و عصر ساعت ۵ بود که زدم بیرون. رسیدم سریع ماهی ها رو فرستادم تو فر و سبزی پلو رو هم ردیف کردم.

میز پذیرایی رو چیدم و دیدم یه سری از دوستام دنبال جایی برای جشن بودن و من بهشون پیشنهاد دادم بیان خونه ما جشن بگیریم. 

برا شام یکی از رفیقام و پسرش پیشمون بودن. شامو خوردیم. سالو تحویل کردیم. دو سه تا تماس داشتیم و بعدش دوستامون رسیدن. بعد پذیرایی یه کم تو نوشیدنی اغراق کردیم!! اهنگ گذاشتیم چراغا رو خاموش کردیم و تا پاسی از شب فقط رقصیدیم و حس میکنم چقدر نیاز داشتم! خستگی کل روز رفت از تنم. 

فرداش دوباره انگار نه انگار عید بوده سر ساعت کار پروژه رو با تیم شروع کردیم. هر روز هم بعد کار پیاده رویمو رفتم ولی وزنه رو اصلا وقت نداشتم. بعد پیاده روی هم عید دیدنی هامون که تو یکی از این شبا قشنگ متوجه شدم یکی دیگه رو هم باید بزارم کنار! حاد نبود ولی یه جورایی یه رد فلگ دیدم! حسی که فقط تو ایران تجربش کرده بودم و وقتی دوباره بعد این همه مدت حسش کردم واقعا انرژی منفی بدی داشتم و سریع خودمو جمع و جور کردم و فک کردم چی برام خوبه.

فردا تولد فسقل خونست ولی امروز دوستاشو دعوت کرده خونه. دیروز رفتن کادوهاشو خریدن و طبق معمول لگو!!! دیروز ظهر با همسری پیاده رفتیم خرت و پرتای تزیینی رو هم خریدیم و شب بعد اومدن از مهمونی نشستیم خونه رو تزیین کردیم. همزمان سریال پایتخت رو پخش کردم صداش تو خونه باشه. کیک پختیم چون قرار بود با فسقلی کبک تولدشو بپزیم و تزیین کنیم. همسری هم دستگاه اسپرسو جدید رو تست میکردن که خیلی خیلی خوب دراورد قهوه رو! 

صبح پاشدم کیک رو برش زدم و وسطشو موز و گردو خامه زدم. روشم خامه کشی و تزیین کردیم و پریدم بیرون تو افتاب ماه بهاری راه برم. وسطای راه چندتا گل ریز چیدیم رو کیک بزاریم که بهاری شه. 

خواهرم و همسرش زنگ زدن با پسرا حرف زدن بابت تولدش.قرار بود صبونه نخورم چون اصلا گرسنم نبود ولی فسقل انقدر با هیجان نون پنیر خورد که وسوسم کرد. الانم نشستیم منتظر دوستای فسقل برا تولد.نهار هم که قرار نیست درست کنیم پیتزای تولد داریم.

هر شروعی به ادم انگیزه میده چندتا چیز رو جدی پلن بریزه و ببره جلو. و من فک میکردم کتاب صوتی رو بیارم تو زندگیم برا ساعتایی که راه میرم! الان پادکست گوش میدم و فیلم میندازم موقع پیاده دوی. باید کتابو امتحان کنم ببینم چطور پیش میره. سالم خوری هم کلا عادتمون شده و دیگه دغدغه وزن رو هم ندارم. استیبل شده و نیاز نیست دم به دقیقه حواسم بهش باشه‌.