یه تغییراتی کردم که تدریجی بوده ولی وقتی یکی یکهوو بهم میگی اینجوری شدی برام خیلی ملموسه. 

خیلی راحت گفتم خونه فلانی نمیرم چون ازش انرژی منفی میگیرم و میدونم دوسم نداره تحمل میکنه، خب چه کاریه پاشم برم ببینمش. اصلن نمیرم خیلیم راحت میزارمش کنار. دلیلی نمبینم کسی که اینهمه بهمم میریزه و خودشم از دیدن من بهم میریزه رو برم ببینم.

وقتی این حرفو ازم میشنوه تعجب میکنه که اوا تو که خیلی رسوم و آداب و احترام برات مهمه. ولی الان در این سن میگم نوچ آرامشم مهمه.


سبزه هفت سین رو با حساسیت سبز میکنم و بهم میگه تو که راحت میری روز آخر سبزه آماده میخری. چه کاریه؟؟ الان تو این سنم میگم نوچ از دیدن سبز شدنشون منم سبز میشم و هر چیزی بخواد بهونه ای باشه برای جشن و شادی ازش استقبال میکنم.


شب چهارشنبه سوری با صدای آهنگ همسایه قرم میریزه باهاش میرقصم توی چمن های فضای سبز. میگه برای تو که این حرکتها حتی تو سالن عروسی مسخره به نظر میومد، میگم نوچ الان تو این سنم دوست دارم رها باشم و هر لحظه هر حسی دارم بدون اینکه نگران طرز فکر دیگران باشم رو علنیش میکنم...