داشتم وسایلای پسرک رو جمع و جور میکردم که چشمم افتاد به شیشه قطره استامینوفن که تو روز واکسن دو ماهگیش خریدیم و استفاده کردیم. روشو خوندم دیدم نوشته از زمان باز شدن دربش یه ماه قابل استفاده هستش. تو دلم گفتم شاید به دردم بخوره و استفاده بشه. ای لال بشی مادر!!!!! نصفه شبی پسرک برای شیر بیدار نشد. اینجور وقتا از اون تیپ مادرایی نیستم که دل ای دل بزنم و بگیرم تخت بخوابم. بغلش کردم و نوازشش کردم تا بیدار شه و کمی شیر بخوره. اصلا خودم دلم براش تنگ میشه!!! همچین مادری هستیم ما!!! که دیدم ای وای من پسرک گرمه!!! تب سنج رو گذاشتم زیر بغلش و در کمال ناباوری دیدم عددش مثل فرفره میره بالا. هی تو دلم دعا میکردم واستااااا دیگه نرو بالا که نشد. در عرض یک دقیقه تبش زیادی رفت بالا از ترسم همسری رو بیدار کردم و فقط دلم میخواست باشه که ته دلم قرص شه.حتی اگه قراره کاری برام نکنه. الحق که بیدار موند و کمکم بود. لباساشو کم کردم و پوشکشو عوض کردم و با آب ولرم شستمش و دستمال خنک گذاشتم رو بدنش. کمی بهتر شد. ساعتو کوک کردم که یه ساعت بخوابیم و مجددا چک کنم. عین یه ساعتو بیدار بودم و کوچکترین حرکتهاش رو مانیتور میکردم. تبش هی بالا پایین میشد. همسری هم که نگران شد دیگه نرفت شرکت و ساعت 9 آماده شدیم رفتیم دکتر و بلهههههههههه

پسرکم سرماخورده. کوچولوی نازنینم.اولش غم عالم ریخت تو دلم. ولی بعدش مثل یک خانوم بالغ و کامل در نقش مادر خوشحال شدم که پسرک قبل بهار سرماخورده. چون بهار که بیاد پسرکو میبریم بیرون که برا خودش بچرخه. از زمان تولدش بخاطر سرمای وحشتناک بیرون نرفته بودیم جز خونه اطرافیان!! اینطوری خیالم تخته که تو هوای شاد بهاری یهووو سورپرایزمون نمی کنه و بدنش در برابر سرماخوردگی مقاوم میشه.

من اگه جای زنداداشم بودم دق مرگ میشدم که بچه نازنینش از روز تولدش درگیر چند نوع درمان بود و چندین بار رفت اتاق عمل. باید قوی باشم و از همه مهمتر جلوی پسرک وا ندم حتی تو دلم که می دونم پسرم کامل متوجه افکارم میشه.

خدایا همه کوچولوها رو در پناه خودت سلامت نگه دار