روزای آخر تو گچ بودن پای مامان هستش و کم کم باید باز بشه. تو این روزا تا جایی که میشد با خواهری رفتیم خونشون. من ماشین ندارم خواهری داره و برا همین هر بار بخواد بره اونطرف زحمت میکشه این همه راه رو میاد دنبالمون ما هم بریم. منم همینکه می رسیدیم سعی میکردم اگه مامان کاری داره که باید انجام بشه تمومش کنم تا اینطوری منم کمکی بهشون کرده باشم. رفت و آمد تو خونه مامان زیاده و واقعا کیا که نمیان دیدنش!!! برام این موضوع خنده داره. من اگه بودم هیچ کی نمی فهمید پام تو گچه!!! خودم نمیگم یعنی! برادری و خانومش از تهران اومدن و اونا رو بهونه می کنم و مامانینا رو با اونا برای جمعه نهار دعوت می کنم. هدفم سوای قدردانی از برادری و خانومش تو مدتی که قبل اومدن پسرک تو تهران مزاحمشون بودیم عوض شدن روحیه مامان هستش که از خونه بیرون نرفته!!! به زور قبول می کنه. دو روزی هست که حال ندارم. خودم میگم از خستگیه چون یه هفته هستش در حد خونه تکونی افتادم به جون خونه و دو روزی هم هست که با آقای خونه دکور اتاق خوابا رو عوض کردیم که واقعا وسایلش سنگین بودن. خصوصا اتاق پسرک.

زنداداشم سفارش سوپ سفید داده و برادری گفته که قصد داشته مرزا قاسمی بپزه. خوبه برنامه مشخصه و میگم کار خاصی ندارم. جمعه صبح پا میشیم و الحق اگه آقای همسر نبود به هیچ کارم نمی رسیدم. تا برسن می خواستم ترگل و ورگل کنارشون باشم که انگاری حجم کارا خیلی زیاد بود و نشد. به خواهری هم گفتم اومد که با هم باشیم. یه هویج پلو هم کنار سوپ و میرزا قاسمی درست کردم. غذا هیچی نموند ولی همینکه رفتن دراز کش شدم بهتره بگم جنازه شدم!!!! مهمون بعدی برادر شوهری و خانومش بودن که نیم ساعت بعدش اومدن و یک ساعت بعدش با هم راهی باغ شدیم که در اثر یه سهل انگاری کم مونده بود کپسول گاز اجاق گاز بره رو هوا که من از ترسم پسرک به بغل با همه توانم دوویدم بیرون از ساختمون و تا یه ساعت بعدش از ترس می لرزیدم. شب که رسیدیم خونه حالم افتضاح شد. درد پهلو شدید شد و زد به همه استخونام و تب و لرز کردم و سرم می ترکید.کل سه روز بعدشم تو همین حال بودم و منتظر جواب سونو و آز کلیه که دکتر گفته عفونت کلیه هستش و نبود. شب چهارم رفتیم درمانگاه دو تا آمپول و یه سرم زدم روبراه شدم ولی سرگیجه هنوز با منه که خودم فکر می کنم بخاطر چهار روز نخوردن و شیر دادن همزمانه.

مامان و بابا معتقدن از ترسیدن اینطوری شدم میگن برات سر کتاب باز کنیم و منی که اصلا اعتقادی ندارم برای رهایی از این درد بی درمان سکوت می کنم و جالبه بعدش خوب میشم!!!!

و اما مهمترین تجربه:

مادر که مریض باشد کودک هم بیقرار میشود. کودک هم بهانه میگیرد و کسی کودک را نمی فهمد حتی پدرش!!!!

با هر نق پسرک می فهمم دقیقا چه می خواهد. به قدری منظم است که در هر ساعت می دانم چه باید برایش انجام دهم ولی اطرافیان به کنار، حتی پدر هم نمی داند که پسرک اگر بیشتر بیدار بماند خسته تر نمی شود که راحت بخوابد، بلکه بد خواب می شود و حال نزار من نزار تر میشود.

مادر که باشی الویت با کودک است ولی من می گویم اول مادر بعد کودک. حرفی که در هفت ماهگی پسرک به آن رسیدم. مادر اگر سلامت و شاداب نباشد ذره ای انرژی حتی برای در آغوش کشیدن کودک نخواهد داشت.

بیماری خر است خصوصا اگر برای مادری اتفاق بیافتد که جز به جز کارای کودک با اوست.