دارم وبلاگ می خونم می رسم به وبی که نویسنده از آرزوش نوشته و دیدم آرزوی فردای او زندگی امروز منه!!! اتفاق مهمی بود برام و من پر میشم از زندگی.

تصمیمات جدیدی میگیریم. آرامش پیدا می کنم اینطوری. خودم باید به خودم کمک کنم. این زندگی منه و نمی زارم احدی خرابش کنه. حتی با یه لبخند تمسخر آمیز.

تو این عصر تابستونی داغ که بارون گرفته و لباسای پسرک رو تازه تو بالکن پهن کرده بودم، خیس میشن و مجدد آبشون می کشم. اولین روز ماه رمضونه و همسری بازم تنها روزه میگیره. و من دلگیرم!!! از ظهر مشغول آشپزیم که وقتی رسید راحت استراحت کنه و شبو کنار هم باشیم.