نمی دونم چرا مدتیه این مدلی شدم. هی از دیگران دلگیر میشم. هی ازشون انتظار دارم و جالبه بعدش به خودم میگم که خب من چرا باید همچین انتظاری از فلانی داشته باشم؟!!

مثل همه موضوعاتی که میره رو مخم، نشستم حلاجیش کردم و فهمیدم که من برای دیگران چهار چوب رفتاری تعیین می کنم. برای مادرم، برای مادر شوهرم، برای برادرم، برای برادر شوهرم و حتی برای پسرک چند ماهم!!!! من برای خودم برای عاداتم و برای رفتارم و اعتقاداتم یه سری چهار چوب دارم و ازش عدول نمی کنم و واقعا حماقته که مدتیه سعی می کنم دیگران رو وارد این چهار چوب کنم و یا حداقل تو ذهنم این طور تصور کنم که تو این چهار چوب هستن و وقتی طبق اون عمل نمی کنن قات میزنم اساسی!!!

باید همیشه روزگار یادم باشه که هر کسی برای خودش یه چهار چوب داره حتی پسرک چند ماهمم و اصلا حق ندارم دیگران رو وادار به تغییرش کنم.

خب تنها راه حل کنار اومدن با این قضیه هستش و یا اینکه یه سری اصول دیگه به چهار چوب خودت اضافه کنی.

کاش همیشه یادم بمونه.

دیشب تصمیمم رو فراموش کردم. قرار بود برای آرامش و طبق میل خودم زندگی و رفتار کنم. نمی فهمم چرا باید تا این حد حماقت به خرج بدم که مثلا وقتی کسی مهمانمه ذره ای احساس نکنه که وای دلم گرفت و این حرفااا اونم نه هر مهمانی. کسی که روحم رو جریحه دار کرده و بدجوری با روانم بازی کرده. اصلا کی گفته که من مجبورم با دیگران حتما صحبت کنم وقتی طرف ساکته!!!! مثلا چی میشه منم مثل فلانی و فلانی که هیچ مشکلی با هم نداریم ولی وقتی میرم خونشون یا میان خونمون اصلا باهام گپ و گفت ندارن و میشینن یا با خودشون میحرفن یا تی وی می بینن یا در و دیوار رو رصد می کنن.

کاش بتونم با هر کسی مثل خودش رفتار کنم.

بخاطر دیشب ناراحتممممم زیادی گرم گرفتم و صمیمی شدم!!! اصلا نباید می رفتم پایین و به کسی که کلی بد و بیراه پشت سرم ردیف کرده اصرار کنم بیایین بالا یه چایی دور هم بخوریم!!!

هوای دلم بخاطر این فراموشکاری کمی ابریههه