دیشب پسرک بدخواب شده بود و شب با کلی گریه و ناراحتی خوابید. خیلی برا حالش ناراحت شدم.انقدر فکر و خیال کردم که تا خود صبح بیدار بودم. پسرک دوازده خوابید کمی با همسری وایبر بازی کردم و ازش خداحافطی کردم ولی خوابم نبرد.پا شدم یه لیوان شیر و خرما خوردم و هی زور زدم باز خوابم نبرد.ساعت گوشی الارم داد که سه و نیمه و باید کپسولمو بخورم. قرص رو خوردم و عزمم رو جزم کردم هر طور شده بخوابم. هزار جور فکر اومد سراغم.از جمله برنامه ریزی برای بازی های هدفمند با پسرک در طول روز که جنبه اموزشی داشته باشه. اماده کردن وسایل نیمه اماده برا فریزر برای روزای بعد زایمان و این صحبتا. اخرین بار که رفتم اشپزخونه ساعت پنج و نیم صبح بود و هنوز یه دقیقه هم نخوابیده بودم. بالاخره دم دمای صبح خوابم برد. همسری ساعت هشت رسید خونه و اصن تکون نخوردم تا بازم بخوابم. شکر خدا هر سه تا یازده خوابیدیم. خیلی گرسنم بود.همسری پا شد رفت نون بخره و منم املت بار گداشتم.حسابی گوجه رو سرخ کردم و مزه دارش کردم و بهش ابلیمو هم زدم که ترش شه. پسرک بیدار شد و شارژ بود. از تخت نمیومد پایین. برای اولین بار تو زندگیش املت خورد.

تا جمع و جور کنم و پسرک بازی کنه یه کته گداشتم و با قورمه و قیمه روزای قبل خوردیم و راهی پارک شدیم که پسری راه بره. بعدشم رفتیم دکتر برای کنترل که با لحن بعدی راجع به موهای مش شده ام حرف زد که نبابد میکردی!بعدش کلا دپرس شدم. پسری تو ماشین خوابش برد رفتم گهواره دیدم که هیچ کدوم رو با توجه به قیمتش نپسندیدم. موند برای بعد دنیا اومدن پسرم. رفتیم بستنی خوردیم و برا پسرک مداد رنگی و کتاب خریدم که خیلی گرون شد به نطرم!بعدشم همسری از ما جدا شد رفت سر کار ما برگشتیم خونه مامان تا بریم خونه حمیدینا برا سوغاتی. رسیدیم سنگک و مربا خوردیم. پسرک هم خورد برا اولین بار بازم!اوه درد بدی اومد سراغم.جای بخیه هام درد میکرد.مامان برام خواب زایمان دیده بود. دکترم گفت از امروز هر وقت دردم گرفت مشکلی نیست برم بیمارستان چون بچه رسیده هستش و هی تو دهنم میگفتم نکنه الان بزام!هههههه بعد شام که من اصن نتونستم بخورم چون فقط سیب زمینی اب پز بود رفتیم خونه حمیدینا که پسرش مریض بود و مامانم بازم سادگی کرد و به رقیه گفت اتفاقا دعا میکردیم پسرت مریص نباشه که بچمون بگیره!!خدایا حرص میخورم از دست این سادگی های مامان!زودی بلند شدیم چون پسرک خوابش میومد و از صدای علیرصا هم خوشش نمیومد و هی میخولست گریه کنه. ازشون دو کیلو زیتون خریدم نیم کیلو هم خودش کادو داد بهمون. برگشتیم. مامانینا رو پیاده کردم و تا برسم خونه پسرک خوابش برد. خوب شد خوابید. یا خدا گفتم و تو ماه اخر بارداریم پسرک سیزده کیلومو با اون همه لباسش بعل کردم بردم بالا.خدا رو شکر بیدار نشد. برگشتم وسایلا رو از ماشین اوردم بالا و ظاهر رو مرتب کردم و به شدت خوابم میومد. به همسری تو وایبر گفتم که رسیدیم و میخوابم و حسابی درد داشتم طوری که گفتم امشب یه چیزی میشه. با استراحت بهتر شدم چون هر یه ساعت پسرک با گریه بیدار شد و دیدم بهترم.