هر چقدر روزهای بعد زایمان اولم ناراحت کننده و دلگیر و افسرده کننده بود در عوص روزهای بعد این زایمانم پر از خوشی و خنده و ارامشه و تنها دلیلش هم کنار گداشتن رو دروایسی با همسرم و گفتن تمام حسها و خواسته هام به ایشون بود و ایشونم خوب رعایت کردن. دلم نمی خواست کسی بیاد خونم برا اینکه کمکم کنه چون تجربه نشون داده بیشتر از کمک رو اعصاب و روان هستن. حالا کمک نکردنشون هیچ با حرفاشون میرن رو اعصاب و بیشتر هم برای ادم کار در میارن. از همسرم خواستم گوسفند قربونی رو روز اول نخریم و بزاریم برای بعد که خودم سرپا بشم چون خونه به هم میریزه و نمی تونم حالا حالاها تمیزش کنم و ایشونم قبول کردن. صبح روز زایمان با همسرم رفتیم بیمارستان و خواهرم هم رسید. زایمانم سخت نبود ولی خوب نسبت به زایمان اول در حین عمل حالم خوش نبود و بهم خواب اور زدن. دقیقا مثل اولی به محض دیدن فرشته کوچولو عاشقش شدم. یه تیکه الماسه و دقیقا کپی برادرش. برگشتیم اتاق که خواهرم و همسرم بودن و فکرم پیش پسرکم بود که چه میکنه. وقت ملاقات خانوادم اومدن و خانواده الهام. اخر وقت ملاقات هم خانواده همسرم که مادرشوهرم داشت الکی دعوا راه مینداخت که چرا همسرم بهشون خبر نداده در صورتیکه عالم و ادم می دونستن که من پنجم زایمان دارم و حتی ساعتشم گفته بودم منتها تا حالا خودشون به روم نیاورده بودن حتی خبر گرفتن وضع پسرک در دوران بارداری رو. من که سکوت کردم.مدتهاست در برابر این جور رفتارها سکوت میکنم. خب به من ربطی نداره اگه برات مهم بود خودت میپرسیدی. چون روز قبلش هم برا عید دیدنی اومده بودن خونمون. اگرم مهم نیست که چرا گله میکنی؟!!موقع رفتن خواهرم رفت خونه استراحت کنه و خواهر شوهر تا شب موند پیشم. روز ترخیص رفتیم پسرک رو از خونه عمش برداشتیم و خواهرم رو رسوندیم خونش و اومدیم خونمون. خواستم بپرم حموم که مادرشوهرینا رسیدن و رسیدن همانا و در خانه بمب منفجر شدن همانا. نمی دونم چرا علاقه دارن کل خونه رو بهم بریزن. منم شیک گفتم میرم دوش بگیرم. پسرکو تحویل مادرشوهرم دادم و همسری مشغول درست کردن سوپ شد و خواهر شوهر هم مشعول پدیرایی از خودشون و ویرون کردن اشپزخونه. از حموم دراومدم پسرم گریه میکرد گرفتم جاشو عوص کنم که حرفا شروع شد. بچه رو نمی شورن و این صوبتا. کار خودمو کردم. شستمش پوشکشو عوص کردم لباساشم عوص کردم. قرار بود حمومش کنم که پیش اونا اصن گفتم نمی کنم. حوصله حرفاشون رو نداشتم. شیرش دادم خوابید. پسرک رو هم همسری خوابوند. منم اومدم مشعول جمع و جور کردن خونه و اشپزخونه شدم و براشون میوه اوروم.بعدم عذرخواهی کردم که میخوابم. صدای تی وی و صحبتا به قدری بالا بود که نشد. بالاخره تصمبم گرفتن که نمونن خدا رو شکر. واقعا کشش نداشتم . بعدش تنها شدیم و روزای قشنگمون شروع شد. فکر میکردم سخت باشه با توجه با تجربه اولی و حرفای اطرافیان.ولی خب رو دور تند بودن و همکاری همسرم ذره ای سختی نداره و یک هزارم دردسرای بچه اولم رو ندارم. علی رعم اینکه یه پسر کوچیک دارم نوزاد داری برامون راحته. تنها مشکل مریصی وحشتناک پسرکم و سرماخوردگی خودم بود که سرفه میکردم و جای عملم درد میکرد. چند باری هم مهمون بدون هماهنگی قبلی اومد که خوشم نیومد ولی خب اونا هم گدشت و رفت و باید بگم مثل زایوها تشک ننداختم زمین بخوابم و کلا سرپا بودم و خونم در هر حالت مثل دسته گل و مرتب بود و غذامون به راه. خوشحالم کسی نیومد کمکم و تازه تو این مدت چند باری هم بیرون رفتیم برای گردش و خرید. پسرک کمی زردی داره که اصن نگران نیستم و مطمینم میاد پایین. شبا گاهی بیدار میشه که بازم مشکلی نیست همه نوزادا بیدار میشن. به جاش صبا من میخوابم. کلا همه چی خوب و ارومه و امروز روز هشتم تولد پسرم و سیزده به دره که رفتیم پارک و پسرک بازی کرد بعدش زدیم جاده که هر دو خوابیدن و عصر برگشتیم خونه. پسرکم رو به بهبوده و منم تقریبا خوب شدم فقط شوشو تازه سرماخورده و ایشاله اونم زودی خوب بشه حالش و دیگه تمام. مادرشوهر هم از روزی که رفته حتی تلفنی هم حال نوش رو نپرسیده و برادرشوهر بزرگه که عید مشهد بودن هنوز زنگ هم نزدن. برادر بزرگه خودم هم عید مسافرت بودن که فضولی کردم بعدش خونه همه رفتن خونه ما نیومدن و خانومش ظهر وقت نهار اومد بیمارستان یه بسته شکلات و یه پنجاهی داد که فکر کنم عیدیم بود و کل شعور و شخصیت خودش رو ریخت رو دایره. اینا رو نوشتم که بعدا یادم بمونه که کیا چگونه بودن و حسم چی بود وگرنه انتطار کادو از هیچ کس ندارم از ته دلم. تنها کسی که تو این دوران پرس و جو کرد احوالمون رو خواهرم و مادرم و جاری کوچیکههههه.