ثبت لحظاتی از عمرم

کسب و کار جدید

یادمه از بچگی به تبع اعتقادات خانواده و مسیر خواهر و برادرها دوست داشتم کارمند دولت بشم. برم تو یه اداره پشت میز بشینم و ظهر برگردم خونه. این برام کاملا محرز بود که در آینده من هست و هیچ شک و شبهه ای توش نداشتم. دقیقا سالی که ردسام تموم شد و هنوز تسویه از دانشگاه نکرده بودم رفتم آزمون استخدامی یه اداره رو دادم که اصلن اسمش رو نمی شناختم و نمی دونستم چیکار می کنه. فقط وقتی رفتم از کتابخونش منابع آزمون رو بگیرم از محل اداره و خودش خیلی خوشم اومد و قشنگ تو ذهنم رفت که هر روز صبح میرم به اون محل و ظهر برمیگردم خونه و دقیقا همین اتفاق افتاد و الان چندین ساله کارمند همون اداره هستم و طبق رویای خودم همون مسیر رو رفت و آمد می کنم. ادارم رو دوست دارم. کارم رو هم دوست دارم.

ولی خب وقتی سن کمی میره بالا آدم فک می کنه که یه چیزایی تو زندگیش هست که دوسشون داره و میخواد بهش برسه. خصوصا که بچه دار شدن آدم رو به این جور تغییرهای رو به بهبود سوق میده. حرفا و اعتقادات همسرم روم اثر گذاشت که آدم برای خودش باید کار کنه. هر چند همسرم هم کارمند دولت هستن. مشغول مطالعه و تمرین رو کاری هستن که شروعش کنن و این تمرین الان دو سال هست که داره انجام میشه بطور مستمر و مکرر و هنوز استارت کار رو نزدن.

ولی مننننننن تصمیم گرفتم مزون داشته باشم. و اینکارو کردم. یه فروشگاه اینترنتی تو اینستاگرام و تلگرام باز کردم و شو حضوری هم گذشاتم و مشغول کسب تجربه از هم صحبتی با مشتری هام و همینطور فروشندگانی شدم که ازشون جنس میخریدم. خیلی خیلی تجربه خوبی بود و منفعت هم داشت تا اینکهههه همین یک گام منو یک قدم هم به جلو برد. فک کردم دیگه دوران این کسب و کارهای سنتی به پایان رسیده یا حداقل مناسب منی که دنبال کسب و کار برای خودم بود نیست. تصمیم گرفتم از کارهایی که به وقت احتیاج داره و به سرمایه نیاز نداره بهره بگیرم. کاری که اولش وقتم رو بزارم و وقتی رو روال افتاد دیگههه راحت. راستش دقیقا همون زمانی که این ایده برای خودم کار کنم به ذهنم افتاد این تصویر رو دیدم که تو خونم پشت میز و جلوی لپ تاپ نشستم و همزمان که دارم ماگم رو سر میکشم چند دقیقه ای کارم رو می کنم و بعدش راهی پیاده روی با پسرای گلم شدم. و الان دقیقا کارم با سیستم کامپیوتری!!

به شدت براش وقت میزارم. همونطوری که برای مزونم به شدت وقت گذاشتم طوری که تا اولین شووو دو سه شب نخوابیده بودم و قیافم مثل آدمای بی روح بود!!!

نمی دونم من کمی می سنجم و شروعش می کنم و کسب تجربه رو دوست دارم!!! ولی همسری همش می سنجه و همش می سنجههه و در این سنجش و تمرین وقتی کمی شکست میخورهه و ضرر میده حساب و کتابش برآشفته میشه.

من از خودش یاد گرفتم که شکست و ضرر لازمه پیشرفتهه ولی خب خودش انگاری به شدت ایده آل گرا هستش.

۹۴/۱۱/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی