ثبت لحظاتی از عمرم

95 هم شروع شد

مثل هر سال با برنامه یزی کامل خانه تکانی رو تمام کردیم بدون احساس خستگی ناشی از خودکشی تکوندن خانه. یه لیست مینویسم میچسبونم به دریخچال و از بهمن ماه آسه آسه انجامشون میدم. نه خسته میشیم نه وقت کم میاریم و نه استرس بیخودکی میگیریم. لباسهای پسرک ها رو هم زودتر خریدم و خودمون هم خرید خاص و وقت گیری نداشتیم. هفت سین چیدیم با پسراها. شازده عاشق ماهی شد!! این روزها خیلی خوشگل حرف میزنه عاشقش بودم دیوننش شدم.

پارسال این روزا سنگین بودم روزای آخر بارداری فسقلی و امسال مثل پیشی کوچولو میاد خودشو میچسبونه بهم! عزیزای دلم

کار دوم رو کلا کنسل کردمش. به خودم اومدم دیدم کودکی بچه هامو نمی بینم و زمان داره به سرعت میگذره. هیچی با ارزشتر از وقت گذرونی با پسرها و همبازی شدن باهاشون نیست. تو یه شب تمومش کردم و واقعا فردا صبحش انگار آسمون آبی بود انگار من خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم و انگار پسرا  هم شادترین بچه های این دنیا بودن. بهترین تصمیمی بود که گرفتم و پشت بندش هم به همسری گفتم منو وارد اقتصاد بازی هات نکن من فقط امور خونه و بچه ها رو به دوش میکشم!!!

امسال نذاشتم مثل هر سال استرس وای خونه کی نرفتیم بر ما حاکم بشه و هول هولکی عید دیدنی کنیم!!! همسری ساعتو کوک کرده بود و هفت و نیم بیدار شدیم. پسرها خواب بودن. به خودمون رسیدیم و صدای برنامه های شاد تی وی هم پخش میشد. سال تحویل شد و عکسای دونفره گرفتیم. صبونه خیلی مشتی آماده کردم و همینکه خوردیم پسرها بیدار شدن. ماچ بارونشون کردیم و صبحانشون رو آماده کردم و دادیم خوردن و در کمال آرامش آماده شدیم و عکس با هفت سین گرفتیم و رفتیم خونه همسرینا برای عید دیدنی. بقیه روز رو هم آسه آسه عید دیدنی کردیم و قشنگ وقت غذا برمیگشتیم خونه و بچه ها و من غذامون رو میخوردیم که از قبل تدارک میدیدمش. همسری هم که طبق روال کلا عیدا غذا نمی خورن!!!

جای خاصی هم نرفتیم فقط خونه خواهر و برادار رفتیم. پنجم هم تولد فسقلی بود که ظهر تلفنو برداشتم و همه نزدکا رو برای عصر دعوت کردم با خانواده هاشون اومدن و رفتم دوتا کیک گرفتم و دور همی کیک و چایی و میوه و شیرینی خوردیم و کلی عکس گرفتیم و کلی فسقلی و شازده خوشبحالشون شد اسباب بازی کادو گرفتن و چون ظهر نخوابیده بودن خسته بودن. همسری عصرش با ماشین رفت سرکار شیفت شب بودن . مهمونا هم رفتن و منم سریع براشون کباب تابه ای درست کردم که نیما دوست داره و تا آماده بشه خونه و ظرفا رو جمع و جور کردم شام پسرها رو دادم یه دستمال کشیدم دقیقا ساعت 9 کارها تموم شد و بردم پسرها رو بخوابونم که فسقلی سریع خوابش برد ولی شازده هنوز خوابش نبرده بود که خواهر شوهر کوچیکه و نامزدش زنگ زدن بیان عید دیدنی و نشد شازده بخوابه و برنامه های منم موند!!! که برای تنهایی شبم کلی برای خودم برنامه تدارک  دیده بودم. تا پذیرایی کنم ازشون سریع رفتن ولی خب تو خواب شازده وقفه ایجاد شد و تا بخوابونمش دیگه وقت خواب خودمم رسید. جشن ساده و خوبی بود و لازم نبود خودکشی کنم و اصلنم خسته نشدم و بهم هم خوش گذشت. فقط فسقلی کمی بخاطر مریضیش بی حال و بداخلاق بود و وقتی صبح شد و با خنده و شیطنت اومد تو اتاقمون پر از حس خوب شدم بابت شادیش.

این روزا رو دوست دارم خیلی زیاد عاشق جفت بچه هام و عاشق همسرم هستم. دلم میخواد زندگی همینجا واسته و من فقط نگاشون کنم و سیر بشم از این همه خوشی ولی سیر نمیشم. هر دوشون رو میچسبونم بخودم و میچلونمشون و بوسه بارونشون می کنم ولی بازم سیر نمیشمممممممممم

خدایا هزاران هزار بار شکرت

۹۵/۰۱/۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی