مدتیه ته دلم فسقلی رو بی نهایت دوست دارم آدم نمی تونه ترازو بزاره و اندازه بگیره دقیقا کدوم بچه رو بیشتر دوست داره!! بچه بچه هست و پاره تن شاید بخاطر کوچولو و موش بودنشهههه هی می چلونمش و سرکار دایم چشمم به عکسشه و دلم براش تنگ میشه.
دیشب خوابی دیدم که توش فسقلی رو از دست دادم!!! خیلی بد بود خیلییییییییییییییییییییی خودم عمدا نجاتش ندادم یه جوری انگاری تسخیر شده بودمو قشنگ حس میکردم چیزی جلومو گرفته و یه نیروی شیطانیههه از ته دلم اعوذ بالله من الشیطان رجیم رو فریاد میزدم و یه نیروی نامریی اطرافم میخواست گسیخته بشه و منو رها کنه ولی نمیشد انگار زور فریادم کم بود و وقت گذشت و فسقلی رو از دست دادم!!!!!!!!!!!!!
تا خود صبح تو خواب گریه کردم و همسری خونه نبود که بیدارم کنه. تو خوابم خاطراتی که با فسقلی گذروندم رو مرور میکردم و ته دلم یه کوه غم بود از نداشتنش و بدترینش یاداوری خاطراتی بود که به دلیل بی حوصلگیم از فسقلی رنجیده بودم.
یهوو از خواب پریدم و از ته دلم خدا رو شکر کردم که خواب بود. پاشدم به فسقلی سر زدم که خواب بود و چند دقیقه به صورت ماهش خیره شدم و رفتم نماز خوندم و مجدد خوابیدم.
دلم برای چسبوندش به سینم تنگ شدههههه 5 دقیقه مونده تا برم سمت خونهههههه
فسقلی تو راهم که بیام بخورمت لطفا وقتی میرسم خواب نباش