در این سن، در این لحظه از زندگیم و در این موقعیت از زندگیم درک کرده ام که تجربه هایم با ارزشمندترین دارایی من اند ولو در قبالش تاوان سنگینی داده باشم همانند خراب کردن سابقه و اعتبار کاری به ظن خودم و یا تاوان مالی که به نظرم جزو کم اهمیت ترین تاوانهاست مانند جرایم رانندگی و یا انجام معامله ای ناصحیح.

تجربه هایی که به واسطه احساساتم و یا اشتباهم و یا منطق غلطم کسب کرده ام، در ادامه زندگی حکم نکته یا یادآوری هایلایت شده در متن زندگی را دارند.

وقتی ازدواج کردم فکر میکردم وارد مرحله ای از زندگی شده ام که به واسطه پذیرش برخی مسیولیت ها و استقلال بزرگ شده ام. ولی وقتی مادر شدم تازه متوجه شدم که پدر بودن و مادربودن نوعی بزرگی از جنس بلوغ و پختگی در افکار و رفتار و عقاید به همراه دارد که با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست.

با همسر جان که در مورد روزهای نوجوانی نیامده پسرها حرف میزدیم نظرم این بود که کاش میشد به گونه ای این تجربه ها رو غیر مستقیم به پاره های تنمان انتقال بدهیم به هر حال جای بسی ترقی بود که تجربه سالها زندگیمان در سرایط مختلف و با برخورد با آدمهای مختلف رو در طبقه اخلاص دو دستی تقدیمشان کنیم، ولی نظر ایشان خلاف این بود که تا خودشان تجربه نکنند شاید آنطور که باید نتایج آن را لمس نکنند و در حد پند و ارزهای ناشی از حساسیت پدر و مادرهای چند نسل قبل به حسابشان بیاورند. احساس مادرانه ام قلمبه میشود که حالا مثلا در رل هایی که به واسطه سن پسرها برایشان خیلی بزرگ و مهم است و برای ما چیپ، این تجربیات رو بازی کرد و نشانشان داد.

اگر بخواهم صادقانه بگویم عاشق این فصل از زندگیم هستم عاشق مادری عاشق انجام وظایف ریز و درشت ناشی از مادری عاشق حس آروم کردن پسرها وقتی نیمه های شب بیدار میشن و با حضور من بدون اینکه چشمانشان باز بشه دوباره به خواب میروند.

برخی شبها بعد از به خواب رفتنشون به صورت معصومشن زل میزنم و غصه دار فرداهای نیامده و دلتنگ روزهای امروزشان میشوم که بزرگ شده اند و مستقل و شاید محتاج حضور من، نه برای آرامش خودشان بلکه برای آرامش دل خودم در نیمه های شب نباشند.