پیش فرض ذهنم شده بود دست و پا گیر شدن بچه ها تو شاپینگهای دلی و معمولی و فان و یا حتی مهم. چند روز پیش تصمیم گرفتم سه تایی بریم دنبال چیزایی که باید براش وقت میذاشتم. چندین راسته مبل فروشی رو سر زدیم و خنزر پنزر هم خریدیم. کند بودیم ولی خوش گذشت. یکبار دیگه هم امتحان کردم و رفتیم یه کم خرد و ریز آشپزخونه خریدیم که موفقیت آمیز بود.

به نظرم واقعیت خودشو به پیش فرض ذهنم نزدیک میکنه. یادم میاد روزی که فسقلی تو کالسکه بود و شازده جانم نوپا و تو پارک آرزو میکردم زودتر برسه روزی که فسقلیم بتونه راه بره و تو پارک برا خودشون بازی کنن. بیش از یکساله این آرزو تحقق یافته و من نتونسته بودم اونجور که باید لذتشو ببرم. دیروز بعد از خرید به خواست خودشون بردمشون پارک. نشستم رو نیمکتی که زیر درخت بود و رهاشون کردم و از ذوقشون ذوق کردم. زندگی های من خیلی زود بزرگ میشیننن...