شازده جان خوابید منم کنارش خوابم برد در خد چندثانیه دیدم چی میچسبه بتونه بخوابم خواستم بخوابم فسقلم هی سروصدا کرد و دیدم فایده نداره دو راه داشتم هی سعی کنم بخوابم و سروصدا نزاره و عصبی بشم یا اینکه از خیر خواب بگذرم و مشغول زندگی شم. بلند شدم مرغا رو انداختم تو روغن زیتون سرخ بشه. بقیه قورمه سبزی رو گذاشتم یخچال واسه نهار فردا. چایی دم کردم و موسیقی بیکلام تی وی که رو برنامه شیرینی پزی پخش میشد گوش دادم و فک کردم باید یه فر داشته باشم دقیقا واسه همچین ساعتایی. چاییمو بردم بالکن و به پیچک قد کشیدم زل زدم . صدای گریه شازده میاد که فسقلم رفته سراغشو بیدارش کرده. برمیگردم به واقعیت ما و بعبعی میشم.گاوی میشم.الی میشم.اسب میشم.تمساح میشم.هواپیما میشم که ... فقط صدای خنده بلند شه از ته دلشون که هنوز معنی دلگیری غروب عاشورا رو نمیفهمن.