دیروز که پسر کلاس اولی همکارم تو اداره مشق مینوشت یه حال قشنگی دلشتم که یه بچه نوشتن رو یاد گرفته و انقدر قشنگ مداد دستش میگیره. شازده ما همیشه عاشق مداد و نقاشی بود و دقیقا از وقتی فسقلی راه افتاد و قشقرق سر هر چیزی راه انداخت شازده جان هم کلا مداد رو بوسید گذاشت کنار و ما هم اصراری نداشتیم که حتما نقاشی بکشه. با خودم فک میکردم الان هم سن های شازده قشنگ نقاشی میکشن و به مداد تسلط دارن و مثل هر مادر دیگه ای از این فکرای سادیسمی میکردم و حتی تو خیالم فک میکردم شازده سال اول رو مدرسه نره و از سال دوم با فسقلی یکجا برن بس که فسقل واسه هر چیزی و هر کاری به نعنای واقعی کلمه زجرش میده! امشب که دور هم نشسته بودیم تابلوی آهن رباییشو آورد و روش یه نیم دایره کشیو و گفت این c  هست و منم فک کردم تصادفی بوده و بعدش دیدم حروف رو تا آخر با آهن ربا روی تابلوش نوشت و فقط حروف M W Y رو نتونست به شکل واقعیش بنویسه و من دقیقا مثل اون روزی که تونست چهار دست و پا بره و دقیقا مثل همون لحظه ای که تونست خودش قدم هاش رو برداره چشمام اشکی شد و خدا رو شکر کردم بابت این لذت های بزرگ که با وجود پسرا دارم تجربشون میکنم...

امشب باید ثبت میشد که شازده ما قبل چهارسالگیش تونست بنویسه و به دغدغه مامان بی جنبش پایان داد امشب پنجم آبان ماه سال نودو شش قشنگ اشکیم کردی پسرک نازم