یادمه شازده که نوزاد بود واسه خوابش خیلی اذیت میشدیم و از شش ماهگی کلا تصمیم گرفتیم یادش بدیم که خودش بخوابه. اون موقع ها آویز موزیکال بالای تختش رو روشن میکردم و زل میزد به عروسکاش و چشماش آروم آروم بسته میشد و این صحنه چه ها که با من نمیکرد و یکی از بهترین گزینه هام واسه کیف کردن بود. بعدها که وروجکا دوتا شدن خیلی نتونستم از دیدن این صحنه ها فیض ببرم ولی الان یه مدتیه عادت کردین به قصه و خودتون شخصیت هاش رو انتخاب میکنید و منم هر چی بخوام بهت یاد بدم رو میچپونم تو قالب قصه و میگم بهتون... و اما اما اما اگر مادر خوش شانسی باشم میتونم اون صحنه قند تو دل آب کن بسته شدن چشماتون رو ببینم که کم پیش میاد. همیشه وقتی بیدارین شب بخیر میگم از اتاق میام بیرون ولی امشب افتادن پلک هر دوتون رو دیدم و کلی حالی به حولی شدم.

از دیشبم ماشینارو جمع کردم و آتش بس بر خونمون حاکمههههه عقلم نرسید از اول جمع کنم اعصابمون خط خطی نشه با دعواهاتون سر ماشین ها