وقتی شب از ایستگاه راهن آهن رسیدیم خونه و از سر درد دلم فقط سکوت و تاریکی می خواست. یه شمع روشن کردیم. رو زمین اتاق بچه ها پتو پهن کردیم و سه تایی دور هم جمع شدیم و نوبتی پسرا برام قصه تعریف کردن و منو وارد دنیای تصورات خودشون کردن. قصه وقایع همون روز با دید خودشون و دلم میخواست همونجا زمان قطع بشه و من فقط محو قصه تعریف کردن فسقل رو با اون حرکاتای دستش بشم تا آخر عمرم و بازم سیر نشم. هیچکدوم از قشنگی های امروز به پای این دورهمی شبمون نمیرسه. حتی وقتی ظهر رسیدم خونه و خیلی گرسنه بودن و همش تو پرو بالم بودن و مثلا کمکم میکردن پیتزا درست کنیم و هی میگفتن گشنمونه گشنمونه و اون وسطا از عجله دستامو سوزوندم. یا آش غیر منتظره و خوشمزه زنداداشی که عصر تو خونه مادرینا خوردیم. یا ذوق پسرا از اولین دیدارشون با قطار واقعی و سوار شدن به قطار.

شب رو کف اتاق بچه ها با نور شمع با صدای نفس های پسرا خوابیدم از ساعت 9 شب تو اتاق بودیم و واقعا انگار تو بهشت خوابیده بودم. 

هیچ لذتی تو این دنیا بودن کنار عزیزانی که از دل و جان دوسشون دارم نیست

امروز به غیر از ورزش و حجم غذا بقیه موادر اهدافم اوکی بودن