وقتی صبح یه روز تعطیل کنار همسری با بوسه های شازده بیدار میشی که میگه خامه با عسل میخوری یا با مربا یعنی یه روز عالی در پیش داری. تا ساعت 10 همینجوری پیش رفتیم و لالا کردیم. بعد صبحانه راهی خرید شدیم و اولین تیشرت پوشبدن امسال رو تجربه کردن. انقدر تنوع خرید داشتم که توش لوبیا سبز و سوزن چرخ خیاطی و تیشرت برای منم بود...
عصر مهمون داشتیم و تا برسن خریدا رو ردیف کردیم که بیشترش سبزیجات بودن. 
پسرا کویت کردن و با دوتا پسر مهمونا با انرژی زیاد بازی کردن. بعد رفتنشون همسری سریع سوار سرویس شدن و ما هم راهی خونه مامان که از مشهد رسیدن.
شب قبل شما شازده به شدت گریه کرد که دندونش درد میکنه و از بغلم جدا نمیشد و با هیچی هم آروم نمیشد. تا وقت شام لفتش دادیم همچنان از گریه خیس عرق بود و میگفت ببرمش دندونپزشکی. کمی نون خالی جوید و قصه نیسان پاترول گفتم حواسش پرت شد همزمان علیرضا رسید و قصه جوجش رو گفت که تو حموم غرق شده و اینم مشغول شد قصه آرش رو گفت که تو فیلم درباره الی غرق شد و روز قبلش دیده بودیم. کلا درد دندون یادش رفت همون زمان غذاشم دادم که کامل خورد و سرحال شد و برق رفت و دقیقا مثل مادرش عاشق تاریکی و مشغول سایه بازی شدن و صدای قهقهه هاش غصه هامو شست و برد که پر از درد بودن از اون اون دردکشیدن و گریه کردنش.
موقع بازی با مهدی هی گفتم وای چه بزرگ شده باورم نمیشه و زنداداشم میگه هی اینو گفتی چشمش زدی دندونش بهوونه شد واسه بی تابی بچه. اینم یه نظریه...
تو راه برگشتم خوابید و وقتی تو تختش گذاشتم تو خواب حرفای قشنگ قشنگ میزد با یه لبخند ملیح و مطمینم کرد حالش خوبه 
فسقلی هم با ذوق تریلی و آمبولانس و تراکتور و پیکانشو جمع کرده کنار من بخوابه اگه جا بشیم البته
عاشقتونم دلبرای من. روز معرکه ای بود