یه وقتایی هم هست که میرسی خونه تازه نهار درست میکنی و تا نهار ردیف شه خونه رو مرتب میکنی نماز میخونی میزو که میچینی همسری غرق کارشه و تو فقط یکبار صداش میکنی و وقتی نمیاد به هر دلیلی حتی نشنیدن بی حوصله میشی...

دراز میکشی مشغول کتاب میشی که خوابت بگیره صدای شازده نمیزاره. انقدر بی حوصله که پتو برمیداری و میری تو پارکینگ و تو ماشین سعی میکنی بخوابی و فکر میکنی صدای بیل مکانیکی تو خیابون تو پارکینگ کمتر از تو خونست که شازده میاد پایین و منو فراری میده...

میری بالا دوباره و پتو رو میکشی سرت و دعا دعا میکنی کار بیل زود تموم شه صداش خیلی آزاردهندس. بیل تموم میشه ولی کل کل پسرا شروع میشه و تو یه لحظه میگی پاشو این حال خرابتو بنداز دور. چایی ردیف میکنی و شیرینی میچینی و آجیل میریزی و به همسریت میگی افتخار میدی باهم یه چایی بخوریم؟ و اینجوری همه جای خونه پر از رنگ صورتی میشه و بعدترشم مشغول ورزش میشی و تو نیم ساعت چنان عرقی میریزی و چنان رگی ازت گرفته میشه که با پسرا میپری حموم و عیش نوشت نوشتر میشه و باقی ساعتها رو نشغول کوتاه کردن همه شلوارای جین و کتان میکنی که همیشه از پایین تاشون میکنی و گزارش میاد شازده جلو تی وی خوابش برده. تلقین مثبت میکنم که تا صبح میخوابه ایشاله. نمازمو میخونم و میگیریم میخوابیم...