روز دوم رو مشغول جستجو بین تجربیات دیگران بودم و چه دنیای پر از اطلاعات هر چیزی هست این دوره زمونه. هفت ساعت تمام یک کله چشمم به مانیتور بود. بعد از خوردن اون حجم خوشمزه از پیازچه و هویج و ذرت ادویه دار کنار غذا با بچه ها پتو میندازیم کف سالن و هر کدوم مشغول کتاب خودمون میشیم. خوابشون که میبره با خودمون فک میکنم گاهی له له خواب میشم و یه دقیقه ساکت نمیشه خونه. کتابو میزارم کنار چشمامو میبندم خوابم نمیبره ولی ادامه میدم همین حجم از آرامش و سکوت خونه دونه دونه سلول های کله ام رو یه کش خوشایندی میاره و یهوو میبینم رسیدیم به مرحله نهایی تصمیممون و همسری داره تو تلفن نظرشو راجع به اسم پسر همکارم میگه صدای بارون میاد و همسری در بالکن رو باز میکنن و یه فرش قرمز تمیز رو میارن تو خونه. یه هوایی با عطر بارون میاد میخوره به صورتم و دارم به در بالکن فکر میکنم که چرا تا حالا طرح های سیمرغ روش رو ندیده بودم و ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمش...

خیلی منگ با کله سنگین با صدای باز و بسته کردن در توسط فسقلی از رویام میام بیرون...

خوابم برده بود و خیلی چسبید خوابی که توش حس بویایی داشتم