ساعت چهار و نه دقیقه صبحه و سرم به شدت سنگینه. پسرا جلو تی وی خوابشون برد و بعد جابجا کردنشون یه چایی زعفرونی توپ خوردیم و تی وی لالالند میداد که هیچکدوممون رو جذب نکرد. حمع کردیم رفتیم تو تخت بخوابیم که حس کردم واقعا دارم رها میشم از این حجم از آرامش و خواب راحت که صدای شازده اومد که وارد اتاق شد و پایین تخت خوابید. یه کم بعد صدای فسقلی اومد که فرمودن جیش دارن. تا رفت دسشویی دستوراتش شروع شد که آب میخوام فلان میخوام بیسار میخوام آخر سرم اومد پیش من و منم چوب خشک شدم که خوابش ببره. یواشکی ازش جدا شدم اومدم تو تخت خودمون بخوابم دیدم شازده نشسته رو تخت عین یه گربه داره اینور اونورو نگاه میکنه. حرف زدنش گل کرد مشغول شد یه دو ساعتی مشغول بودیم دیدم خوابش برد و خواب از سر و کله من پرید. اومدم تو تخت مشغول نوشتن امشب شم که یهوو بیدار شد و اومد باباشو بغل کرد حالا ببینم خوابش میبره یا نه...

ولی ولی ولی من مادر شاغل قبلی نبودم و تو کل شب آروم آروم بودم و حقیقت رو خیلی راحت پذیرفتم و تازه حس آرامش فوق العاده هم داشتم از این مادری کردن های نصفه شبی و همه رو مدیون تمرین بیست و یک روز عادت های امسالم بودم...

این روزا مشغول زبان هستم و هر از گاهی سرچ تو دانشگاهها

اینجور که بوش میاد حجم کارای اداره به طرز فجیعی داره زیاد میشه و باید یه فکری براش بکنم و وقتشه یکی از اهداف رفتاری امسالم رو تمرین کنم که تعارف نداشته باشم و واقعیت و توان خودمو راحت مطرح کنم