هوا دیگه سرد شده. نمیشه پنجره ها رو باز،گذاشت.
ساعت هشت و نیمه و پسرا خوابن.
شازده دوست داشت رو میل تو پذیرایی بخوابه و من مشکلی نداشتم.
خیلی وقت بود خونه اینجوری ساکت نبود.
دفتر کتابامو کنار نیما پهن میکنم رو زمین. دمنوشم کنارمه و صدای نفسای نیما تو خونه پخش شده، صدای باد حس پاییز رو بهم میده و من پر از آرامش و خوشبختی میشم. همیشه این حس تکراری رو دوست داشتم و دارم و همیشه برام یه رنگ بوده.
شیرین زبونی،بچه ها و قصه تعریف کردنشون بهم به شدت دلمو میبره
ولی کل کل کردنا و لج بازی هاشون به شدت فرسودم میکنه
این روزا از،اعماق وجودم میفهمم که باید برای ثانیه به ثانیه بچه وقت گذاشت و برای هر کلمه و فکر و روشی که بچه میشنوه و میبینه مراقبت لازمه
الان به جایی،رسیدم که بگم مادری کردن برای دو بچه واقعا سخت و طاقت فرساست