این مدت انقدر حجم کارمون زیاده که نیاز به یه مسافرت داشتیم. رفتیم ایزدشهر و واقعا تو یک هفته فقط لش کردیم و خوش گذروندیم و جالبیش اینه که منه فراری از آدرنالین پیشنهاد جت اسکی هم دادم. مسافرتهامون چقدر خوب و راحت شده و چقدر از نظر روانی سخت نمیگیرم هیچیو. مسیر رفت و برگشت هرچند طولانی بود ولی هیچی نفهمیدیم و خوب بود. وقتیم برگشتیم دیدیم اوا تو شهرمون پاییز شده. یعنی عاشق این سردی شبا و اول صبحا هستم که خودمو پتو پیچ کنم.

تو شمال یه مستند مغز دیدیم که یه صخره نورد بدون هیچ امکاناتی صخره های خیلی مهیب رو بالا میرفت بدون ذره ای تفکر در مورد روش کاراش. چون به واسطه تمرین و تمرین و تمرین مثل راه رفتن ما اینکار براش عادی بود و بدون فکر انجام میداد. خودش میگفت وقتی اینکارو انجام میده مغزش از همه چی خالیه و اون حس رهایی مغزش رو دوست داشت دایما تجربه کنه و نهایتا هم تو همین راه پرت شده و مرده.

هفته قبلش یه متن از یه کتاب  خوندم راجع به عمیق کار کردن. عمیق کار کردن دقیقا همین حس رو میده. مغز رو خالی میکنه و یهوو به خودت میایی میبینی چند ساعت گذشته و تو متوجه گذر زمان نشدی و کارت هم به بهترین نحو جلو رفته و اون حس رهایی شارژت کرده.

به نظرم میشه اسمشو گذاشت مدیتیشن. هر کسی به یه روشی مغزش رو خالی میکنه و رها میشه و مدیتیشن میکنه