تو مهد بچه ها یه ورکشاپ برای والدین گذاشتن. جلسه اول رو من تنها رفتم و همسری شیفت بودن. برای اینکه جلسه دوم باشن ۲۴ ساعت کامل شیفت رفتن. منتها امروز تو مهد گفتن که جلسه این هفته بابت شب یلدا تعطیله. از صبح هم هر سری کار با همسر داشتم گوشیش رو سایلنت رود. صبح هم یک دوره آموزشی آبکی به معنای واقعی داشتم که وسطاش مجبور بودم خودم به مدیرم محتوای جلسه فردا رو آموزش بدم و چند تا هم ارباب رجوع راه بندازم. بعدشم که کلا تو سایتا گشتم و تلفن زدم بابت خرید پیانو و از طرفی پیام نه چندان خوشایند از یکی از عزیزانم گرفتم که انتظار نداشتم و برای خوب کردن حالم یه ساعتی تلفنی با خواهرم حرف زدم. همه اینها چیزهایی بودن که واقعا منو خسته میکنن. 

عصر همسری گفت میخواد بچه ها رو شب ببره استخر. وقتی رسید خونه کلی زمان برد مایوی فسقل رو پیدا کنن. وقتی رفتن یه کم واسه خودم زبان خوندم و به جای چایی دوغ خوردم. داشت خوابم میبرد و خوشحال از اینکه قبل اومدن بچه ها میخوابم. چون صبح ساعت ۳ باید بیدار میشدم و راهی ماموریت میشدم. من آدم بیرون از خونه موندن نیستم و روزای ماموریت همیشه به فنا میرم میخواستم با خوابیدنم انرژی جمع کنم. چشمام که گرم شد صدای فسقل اومد و پشت بندش صدای همسری که چرا خوابی و ال و بل. از اینکه می دونستم دقیقا میدونه من چقدر خوابم حساسه و این رفتار رو داشت کفری شدم. خودمو جمع و جور کردم اومدم بیرون سلام دادم. بچه هایی که ساعت نه و نیم دیگه خوابیدن داشتن ساعت یازده و نیم بستنی میخورن و از بی کلافگی خواب غر میزدن. بعدشم همسر غر میزد که چرا دارین غر میزنین و این سیکل هی تکرار میشد. ساعت ۱۲ هستش و من فک میکنم باید الان تو خواب می بودم و آستانه تحملم با داد همسری به فنا رفت و توپیدم به شازده. در عرض چند مین پشیمون شدم. آوردمش سالن نشستیم و گفتم هر وقت دیدی چشات خستس بگو بریم تختت. دیگه آب از سرمن گذشته چه یک وجب چه صد وجب. خواب من به شدت حساس و گنده. نشون به اون نشون که الان ساهت ۱ شبه همسری و بچه ها تو ۷واب نازن و من هنوز بیدارم ولی به شدت از بی خوابی منگ و کلافه ام. و ساعت ۳ راهی جاده میشم و تا شب ساعت ۱۲ به زور برسم خونه. 

کاش درک رو فقط شعار نمیدادیم.