چند روزی هست که همسری شبا بچه ها رو میبرن استخر و اونا واقعا واقعا خوش بحالشون میشه بسکه عاشق آبن. تا الان که چند جلسه رفتن تو نبودنشون من اصلا نمی دونستم اول کدوم کار رو انجام بدم و همشم مشغول دلگرمی های خودم میشدم. دیشب چند مین مونده به اومدنشون میز پذیرایی رو چیدم که یه کم دور هم بشینیم. فسقلی گفت مهمون داریم؟ گفتم نه برای ما اماده کردم.جواب داد: مامان شما چقدر مهربونی که اینا رو برای ما آماده کردی.

شبم کتابای جدیدی که از کتابخونه مهدشون گرفته بودن رو براشون خوندم و تا صبح خوابیدیم. امروز جمعه هست و یه تایمی بیدار شدم که آشپزخونه پر از نوره. با اینکه پرده کشیده هستش. پرده های سالن رو میزنم کنار و غرق میشم تو این نور و تو این سکوت خونه که بابت دیر خوابیدن شب قبل بچه هاست.

خونه پر از روی عشق و آرامشه. خود خود معنای زندگیه