من خیلی دوست دارم مناسبتای تولد و این جور چیزا رو برا طرف هایلایت کنم و بگم خیلی برام مهمی. از وقتی بچه ها رو داریم هم همیشه تلاش کردم ببینن این بهوونه ها رو برای شادی کردن. تولد شازده بود و از اول ماه داشت میشمرد به روز تولدش برسه. دیگه بزرگ شدن و نمیشه یه جوری حواسشو پرت کرد تا سورپرایزش کنیم. دیگه شب تولدشم خوابیدنی تاکید کرد که الان زود بخوابم فردا بهترین روز زندگیمه. منم که سرم شلوغ بود نتونستم برم خرید وسایلایی که خونه رو تزیین کنم براش همسرمم این روزا سرش شلوغ. گفتم این که دیگه می دونه و سوپرایز نمیشه بی خیال شم. صبح زود پا شد و قیافه که این چه وضعشه چرا خونه تزیین نشده چرا منو سورپرایز نکردین هههه پشت بندشم تلفن و تلفن و تبریک تولد شازده. هیچی باباییشو فرستایم رفت وسایل بخره خودشم رفت اتاق مثلا نفهمه چندتا هم کادو خریدیم که مثلا کادو زیاد بگیره خوش به حالش بشه. کادوهاشم همون چیزایی که این روزای اخیر چشمشو گرفته بود خریدیم و یکیشیم دادیم فسقلی بهش بده. خاله جونشم اومد طبق معمول پر از کادو و حسابی خوش خوشان بچه ها شد. کیک خوردیم فشفشه بازی کردیم الکی رقصیدیم و عصر شد و افتادم به جون پروژه لامصب یه تیکشو نمی تونستم حل کنم و باقی حل هم وابسته به اون یه تیکه بود و دو روز وقتمو گرفت و همین الان پیدا کردم چی به چیه و خوشحال که تا شب تمومش کنم و فردا هم بدم همسری کشیدنی هاش رو بکشن دستشون تند تره و اون یکی پروژه رو جمع کنم.

خب خب خب در راستای کار کردن رو خودم که از فضای مجازی کمی فاصله بگیرم که هم وقتمو نگیره و هم استرس نگیرم بابت عقب موندم ویزام، کتاب دارن هاردی رو گذاشتم دم دستم و هر بار وسوسه میشم گوشی بگیرم دستم بجاش کتابو بر میارم و چند صفحه ای می خونم و چون محتواش انگیزشی هست سریع برمیگردم رو کارم. دیروزم که کلا گوشیم موند تو داشبرد ماشین و با خودم نیاوردمش. 

باید بعد از موفقیتم یه جایزه برای خودم بگیرم.

این روزا وقتی شب میشه میخوام بخوابم واقع خسته ام و اصلا نمی فهمم کی خوابم برده. درس خوندن و انجام پروزه اصلا برام سخت نیست و اصلا تا الان حتی یکبار هم به ذهنم نمیومده بگم اه اه خستم کرد و به جورایی انگاری اصلا مهم هم نیست برام. شاید چون هدفم یه چیز دیگست و این تنها راه رسیدن بهشه و به اون هدفه تمرکز کردم سختیاش اصلا به چشمم نمیان و نتیجه هم خوب میگیرم.