خب از اونجاییکه که یه مدت بود استاد جان هی برجکمو آرپی جی باران می کرد اصلا دست و دلم به کار نمی رفت. خصوصا که بعد از جلسه باید صورتجلسه رسمی بنویسم براش ارسال کنم. این صورتجلسات پشت سر هم نوشته میشن و جلوش وظایفی که بهم محول کرده رو  با ددلاین می نویسم و یه جاش هم هر چی نکته مفید در جلسه گفته شده می نویسم. البته که درست کردن و ادامه دادن این فایلای صورتجلسه ایده خودم بود ولی خب استاد جان کلی نت بهش اضافه کرده بودن و هی هم تاکید کرده بودن بازم اشتباه!! نمی دونم یا من رو مد نبودم یا استادم از چیزی ناراحت بودن و اولش گفتن که لطفا ناراحت نشو !!! منم جواب دادم ناراحت نمیشم و از اینکه کار من براتون مهمه خوش شانسم. بنابراین دو روز وفت داشتم تا جلسه بعدی و دقیقا نگه داشتم پنج ساعت مونده به جلسه کارو انجام دادم و فرستادم و ایشونم لطف کردن قبل جلسه بررسی کردن نت دادن و باید قبل جلسه نتشون رو می خوندم و تایم زون هم که مصیبت! نصف شب داشتم نتاشون رو می خوندم. ساعتو کوک کردم رو یک ربع به هفت چون هفت صبح جلسه داشتم. چرا زنگ نزد؟؟؟؟؟؟ نمی دونم با صدای فیلم دیدن همسری بیدار شدم هفت و بیست دقیقه بود پریدم پشت لپ تاپ ایمیل پشت ایمیل از استاد که کجایی؟ به هر زوری بود وصل شدم و قیافه ام در وضعی بود که استاد جان فرمودن اونجا سر صبحه؟؟؟؟؟ قشنگ دو دستم بردم بالا و زلفای پزیشونمو صاف کردم ههههههه جقدر جالبه من فکر می کردم استادم همیشه میدونه ساعت من چنده؟؟؟ ولی خب اینم درس خوبی بود مسایل من برای من مهمه و ایشون مسایل خودشون رو دارن و ممکنه اصلا یادشون بره من کجام؟؟؟؟؟ وسط خاورمیانه!

 

خب بعدش گفتم چه عجب که استاد کفت واندرفول و کول!!!!! باز انرژی گرفتم. رسما نوشتن تزم شروع شد و داشتن استاد سخت گیر رو از اعماق وجودم موهبت می بینم. واقعا بی دریغ داره هر چی بلده می گه و قشنگ برام وقت میزاره باید قدر دانش باشم.

 بعد از جلسه هم انقدر هول هولکی بیدار شده بودم اصلا انگار تو مخم خلا بود دوست داشتم بخوابم گوشیو سایلنت کردم کتاب دنیای سوفی رو برداشتم و رفتم تو تخت شازده که با بوی تنش دنج ترین جای دنیا برای منه به آرزوم رسیدم و چشام سنگین شد همین لحظه فسقل جان فرمودن گوشی زنگ میخوره!! مثلا گذاشتم سایلنت راحت باشم یه منشی دارم تصویرشو هم گزارش می کنه! هههه

بیدار شدم و کار اداره بود انجام دادم خوابم پرید.

 

مشغول نظافت خونه شدم و بادمجان سرخ کردم و با نون تازه هی لقمه گرفتم خوردم. برا بچه ها کوکو سیب زمینی درست کردم. نشستم با دوستام حرف زدم و یکی از بچه ها نیم ساعت قبل پرواز اجازه سوار شدن به هواپیما رو ندادن و چقدر دلم براش می سوخت و چقدر دلم نمی خواست اصلا جاش باشم. هر چند بالاخره با تاخیر میره ولی خب حس بدی داشت.

بعد از ظهر هم با همسری نشستیم کمی حرف زدیم و اومدم بیرون از اتاق نور پاییزی افتاده وسط سالن. شازده داره کتاب می خونه و فسقل نقاشی. یه چایی ریختم برا خودم و نشستم این حس قشنگی که الان دارم رو بنویسم.

 

میخوام چند تا پیجی که دارن حسابی درس می خونن رو فالو کنم که تو جمعشون باشم همش تو پیج به هایی هستم که اونجان و ناخودآکاه رشته افکارم گسسته میشه و وقتم هدر. تا اینجام یه کم کارا رو ببرم جلو که اونجا حداقل حجم کارام کم باشه.