دوباره بدو بدوهای ترم و ددلاینا و تکالیف و ارائه ها شروع شد. کنارش کار جدی پایان نامه هم هست که دقیقا دارم بخش به بخش می نویسمش. بریک بین دو ترم حجم کارای من بیشتر از کارای طول ترم بود. بکوب با استادم نشستیم سر پروژه و هر دو روز یه بار جلسه داشتیم و در هر جلسه من کلی مطلب باید آماده می کردم مینوشتم و ارائه میدادم. با شروع کلاسا جلسات یک هفته در میانه و به نظرم فاصلشون کمه. حالا یکی دو هفته بکذره اگه دیدم بازدهی نداره فاصله هاشو بیشتر می کنم. آخرین کاری که انجام دادم انقدر سنگین بود که قشنگ شب موقع خواب از خستگی حالت تهوع داشتم. فایلو فرستادم استاد دو روز قبل از جلسمون که بخونه. از صبحش با سردرد بیدار شدم و سه روز مهمون بود. طوری شده بود که هر سه ساعت یه مسکن میخوردم. باید حواسم به سلامتیم باشه. این شد که تصمیم کرفتم یه تعادلی ایجاد کنم تو کارم خصوصا که الان فقط یه کورس دارم و پروژم هم خوب داره پیش میره.

اپ فارست عالیه و دارم همینجوری درخت جمع می کنم تو جنگلم. جدول ثبت کارایی که می کنم هم خیلی عالی داره پیش میره و منو مجبور می کنه که حتی به زور تایم ردیف کنم بیست صفحه کتاب در روز بخونم. همین چیزا باعث میشه خیلی احساس نکنم که فقط در گیر پروژم هستم.

من سالهاست کدنویسی نکردم و اصلا اعتماد به نفس نداشتم بشینم کد بنویسم. استادم برای این درس خیلی جدی میخواد دانشجوهاش واسه بازار کار آماده بشن. هم باید کد بنویسم هم باید مدلسازی کنم و نتایجو با محاسبات دستیم مقایسه کنم. یه کم حس کردم نمی تونم از پسش بر بیام همشون برای من جدید بودن. حتی یه طوری شد یه کورس آنلاین خریدم که بشینم از روش یاد بگیرم و تمرین کنم. عصر نشستم با خودم خلوت کردم که من نمرات عالی توی درسای ترم قبل گرفتم و در کمال ناباوری معدلم A+ شد. من حتی روشی که استادم بهم گفته بود انجام بدم به عنوان راه حل یکی از مشکلات پروژه، انجام داده بودم قبل از اینکه استادم بهش برسه. اینا رو گذاشتم کنار هم نشستم پای کد نویسی. و هر سه تا تکلیف رو تموم کردم.

یه شانسی هم آوردم برادرم که خدای کدنویسی هستن اومده بودن خونه مامانینا و ما هم دو روز رو کلا رفتیم اونجا که ازشون سو استفاده کنم و نگمممم که چقدر اونجا سر و صدا بود و اصلا نمیشد کار کرد.

ویزا رو هم گه کلا فراموش کردم. نه وبفرمهام میره دستشون نه ایمیل هام حس می کنم اون وسطا لای پرونده هاشون گم شده کیس من!!!!

یه دوست دارم تو شرایط خودم هر بار بهمون فشار میاد میاییم با هم حرف می زنیم و همدیگه رو آروم می کنیم. اون روز ازش تشکر کردم که هست و تو پایین ترین مد سینوسیم همیشه سعی می کنه منو خیلی منطقی آروم کنه. اونم متقابلا گفت که همین حس رو نسبت به من داره.

این روزا خوبم آرومم استرس دارم سرم تو کار خودمه و خیلی خیلی دارم بزرگ میشم و پیرو خط این نیز میگذرد هستم. مطمینم اینم می گذره