سه روز است که دوست ندارم صبح ها بیدار شوم. وقتی بیدار یشوم و یادم می افته چه بلایی سرم اومده پر از تهوع میشم. تا الان ناراحتی این شکلی رو تجربه نکرده بودم. واقعیتش این است زندگی من همیشه روان بوده و مشکلات در حدی نبوده که بتونه منو از پای دربیاره. ولی این بار شوکه شدم. واقعا شوکه شدم و اصلا انتظارش رو نداشتم.

می دونم این روزها می کذرن ولی حسی که الان دارم شبیه هیچ کدوم از حسهایی نیست که تا الان تجربه کردم. میخوام به یادگار اینجا داشته باشمش. هر صبح که پا میشم مثل اینه که یه عزیزی رو از دست دادم. اون انتظاری که همیشه می کشیدم دیگه نیست شاید مثل مادر بارداری که انتظار تولد بچش رو می کشه و یهوو میبینه هیچی تو شکمش نیست و قرار نیست بچه ای به دنیا بیاره.

به شکل عجیبی هر چیزی که منو به یاد انتظارم میندازه زجرم میده. هیچ وقت در خودم انقدر درماندگی و ناتوانی ندیده بودم. همه چیز از آنجا شروع شد که بیست و چهار ساعت قبل از ارسال خبر نهایی اطلاع دادن خبر نهایی در راهه. اون بیست و چهار ساعت برای ما فقط پر از برنامه ریزی و همه چیز بود و حتی ذره ای فکر نکردم جواب نهایی دقیقا بر عکس چیزی است که انتظارش را داشتیم. انگار همه چیزویران شد. انقدر مطمین بودم که حتی قرار شد همگی بریم خانه مادرم و همونجا خبر نهایی رو بخوانیم. زجرآورترین قسمت ماجرا این بود که مجبور شدم برم خانه مادرم و غمباد گرفته کز کنم یه جا و لبخند تصنعی بزنم. چقدر در اون دو ساعت زجر کشیدم و تهوع خودم رو کنترل کردم.

صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم راه خودم رو پیش بگیرم. تنها راه عبور از این مصیبت فکر نکردن به آن است تا زمان بگذرد. مشغول پروژه بزرگی شدم که تا آخر هفته باید تحویل بدهم. ولی حتی پروژه هم منو یاد بچه به دنیا نیامده ام انداخت!!!!!

حس می کنم در حقم بی انصافی شده و بدجوری خنجر خوردم. همش با خودم کلنجار میروم که من واقعا تلاش کردم و نتایج خوبی از تلاشهایم کرفتم و این حق من نبود. هر چقدر آموخته هایم می خواهند به دادم برسن که این موضوع در حیطه کنترل تو نیست و ارتباطی به خوب یا بد بودن تو ندارد باز هم نیمه خالی لیوان زورش می چربد. 

بغض لعنتی حتی وسط انتگرال ها هم می آید و تلنگر می زند که حواست باشد بر سرت مصیبت هوار شده.

می دانم چند ماه بعد هیچ جیزی از حس های امروز به یادم نخواهد بود ولی ثبت این حس ها و مروز آن ها در روزگاران بعد برای من درس بزرگی را یادآوری می کند.

دنیا همیشه روی برنامه های تو نمی چرخد!!! تو فقط تلاش کن و رها کن. اگر نتیجه نگرفتی رها کن. اعتماد کن به هستی به قانون طبعیت که هر چه بدهی همان را میکیری. تنها کاری که از دستم بر می آید دادن است. انقدر تلاشم را به هستی رها می کنم تا نتیجه را به من برگرداند.

وسط این مصیبت بزرگ همه چیز می خواست حال من را خراب تر کند. من آدمی هستم که وقتی به کسی کمک یا لطفی می کنم ابدا انتظار تقابل را ندارم. خودم کمک کردن را دوست دارم. نیاز به کسی داشتم که در حد پنج دقیقه فرمی را برای من پر کند و جالب است در بین 38 نفری که لحظه به لظحه کمک هایم برایشان آمد حتی یک نفر داوطلب نشد!

نجمه یادم می ماند امروز چقدر به من لطف کردی و نصف شبی نه تنها گفتی کمکم می کنی بلکه دلگرمم کردی.