پریشب موقع خواب بی خودی استرس داشتم. نه کاری داشتم نه پروژه ای نه هیچ ددلاینی!

همسرم یه مدت بود یه کتابی می خوندن و بهم پیشنهاد دادن برا خوندن اون کتاب یه تایمی بزارم. همون شب پرده رو دادم بالا و نور چراغ خیابون افتاد رو تخت و مشغول خوندن کتاب شدم. خیلی عالی بود کتاب و با اشتیاق خوابیدم صبح بشه ادامه بدمش. کتاب آیین زندکی که با اینکه قدیمیه ولی برای من پر از نکته بود پر از حس خوب و چقدر دوست دارم خوندن کتابی که همش مجبورم کنه نت بردارم.

یه جلد صحافی سبز رنگی هم داره و گذاشتمش کنار گلدون کاج مطبق که ظهرا نور خورشید میافته روش و همونجا با یه چایی هل دار و انجیر خشک شده میشینم پاش و انگار رفتم مهمونی و دیل داره برام حرف میزنه.

 

چقدر این روزا خوبه. عاشف اسقند لعنتی هستم. پر از شور. پر از هیجان. به بخش بزرگی از ذهنم آروم شده و برنامه رو کذاشتیم واسه آخر تابستون و کلی هم کار و برنامه داریم که تا اون موقع انجام بدیم و دغدغه ای نباشه. اینجوری دیکه مجبور نیستم هی منتظر باشم و هی برای چیزای نیومده فکرم درگیر باشه. خیالم راحته تا آخر تابستون همین جا هستم و کارامو با آرامش و عشق انجام میدم.

 

از دیروز تصمیم گرفتم تو خوردن گوشت و روغن و غذاهای سرخ شده کمی خساست به خرج بدم. یه جوری شدم دلم فقط غذاهای آب پز و بخارپز میخواد. وسط کارام هم برا استراحت حقه می زنم و آخر روز چقدر می چسبه میبینم چند تا زدم!

 

حس روزای اسفند سال پیش که با خوندن یه کتاب چقدر سالم و زندگیم متحول شد خیلی خیلی خوشاینده و لبخند به لبم میاره همون رویه رو برای سال جدید هم پیش میگیرم و میریم سراغ یه سال پر از اتفاقای خوب و جذاب و پرهیجان.