سرکارم کارها رو روتین بودن و چالشی نبودن و منم وقت پیدا کردم که کارای خودمم انجام بدم. میتونم بگم ثانیه به ثانیش رو یه کاری میکردم. نزدیک ظهر داشتم فایلای شخصیمو چک میکردم که این روزا دارم کم کم سبکشون می کنم چند تا فیلم از بچگی جوجه ها پیدا کردم. کپی کردم رو فلش و سر راه هم براشون بستنی لیوانی خریدم و  از سر خیابون هم سبزی کوکویی. چرا یادم نبود تو یخچال غذا داریم؟ فکر کردیم سبزی کوکو زودتر آماده میشه.

رسیدم فلشو دادم شازده بزنه تلویزیون. بستنی ها رو شستم لباسامو عوض کردم و سه تایی نشستیم پای فیلم بچگی ها و چقدر هر سه ذوق کردیم. بعدشم سبزی کوکو درست کردم دیگه خریده بودم. تخم مرغ برداشتنی دیدم تو یخچال غذا داریم! هیچی غذا رو زدیم و دراز کشیدیم با هم حرف زدیمو و حرف زدیم و بعدشم بچه ها رفتن دنبال بازیشون و منم فک کنم چند دقیقه ای چرتم گرفت.

پاشدم میخواستم کاری بکنم گفتم ولش کن از صبح کار کردم دیگه. نشستم فیلم دیدم و وسطا قطع شد! ضدحال! بعدش بچه ها رفتن حیاط بازی و من دلم به شدت خونه تمیز میخواست و دست بکار شدم و چقدر آشپزخونه تمیز میچسبه.

شامم درست نکردم داشتیم غذا. یه فیلم دیگه شروع شد بر مبنای واقعیت که خیلی تم های اینطوری رو دوست دارم نشستم دیدمش و همزمان دمنوش گل گاوزبون درست کردم بخورم که همسری رسیدن و با هم خوردیم. بچه ها هم گشنه نبودن و شام رو بعد فیلم آوردم و که خودم نخوردم.

بعدشم همگی رفتن لالا و من تو سالن نشستم برای خوندن کتاب و دیدم چشامم سنگین میشدن پاشدم اومدم تخت و بعد قرنی چقدر خوب و راحت و یکسره خوابیدم.