انقدر این روزا از هر طرف اخبار منفی میرسه که واقعا انگار یه کوه غم تلنبار شده رو دلم و گلومو گرفته و هر احظه میخوام ببارم. پریروز استادم یه ایمیل داد که فلان کنفرانس ددلاینش سه روز دیگس و واسش یه مقاله سابمیت کنیم. من یک روز فقط با خودم می گفتم عمرا سه روزه تموم بشه و ولش کن. شبش با خودم گفتم بزار یه تلاشی بکنم و بعد با دلیل درخواستشو رد کنم. که یهوو دیدم با یه تغییراتی شاید بشه ردیفش کرد. به استادم گفتم دارم روش کار می کنم و اونم جواب داد که اگه بهت استرس میده ولش کن. بسکه اونور آبیا الویت اولشون سلامتی هست و ماها عادت نداریم اصلا. گفتم نه علاقه دارم انجامش بدم. نشستم دیتا استخراج کردم و مدلو ران کردم و بد نبود جوابا. دقیقا هفت ساعت بکوب پشت کامپیوتر بودم ولی حس خوبی داشتم. واقعا از اینکه باعث شده بود تمرکز کنم و از این اخبار منفی دور شم لذت بردم  ولی سردرد بدی گرفتم رفتم کمی با بچه ها بازی کردم دراز کشیدم کتاب خوندم و بعدش برای اینکه این دور بودن از اخبار رو ادامه بدم یه هایده انداختم و مشغول ته چین شدم تا همسری بیان.

بچه ها هم تو حیاط مشغول بازی بودن و همه چی انگار سر جاش بود وفتی سعی می کردم حال خودمو و خونم رو خوش کنم. بعد شام رفتم چکیده مقاله رو نوشتم و با دیتاها فرستادم واسه استاد که اگه اوکی داد سابمیتش کنم.

بعدم رفتیم تو حیاط چایی خوردیم و سر و صدای همسایه روانیم کرد. بابا عزاداری برای خودت باش. ده روز تمام خیابون رو میگیره سرش. دیدیم فایده نمی کنه حاضر شدیم رفتیم پیاده روی. آخر شب برگشتیم همچنان صداشون بود از جلوی خونشون رد شدنی دیدم انقدر شلوغه که جا نشدن تا دم در حیاط کنار هم نشسته بودن و داشتن عزاداری می کردن! کرونا هم که هیچ!

 

رسیدیم مسواک زدیم و قصه و لالا

 

این روزا باید حواسم به روانم باشه. قشنگ معلومه من و همسری هر دو بدجوری تحت فشاریم و به روی خودمون نمیاریم دیگه اخبار بیرون واسه ما کاسه داغتر از آش نشه.