یه روزایی هم مثل  امروز حسابی افتاب میشه و نوید یه روز پر انرزی رو میده. با دل درد وحشتناک از خواب بیدار میشم و امیدوارم تختو کثیف نکرده نباشم میپرم دسششویی و بلههه و به خودم میگم امروز میمونم تو تخت و ههیچ جا نمیرم. میرم پایین یه دمنوش ردیف کنم و با خودم میگم تا اماده بشه بزار ساندویچ نهار بچه ها رو هم درست کنم. همزمان تا اون ردیف شه با خودم میگم بزار یه املت هم برای همسری ردیف کنم. تا اون ردیف شه نونا رو گرم میکنم و برای بچه ها توشو شکلات میمالم برای خودم پنیر و کره و گردو. میشینم با دمنوشم  بخورمش که عشقا  مییان و صبونه میخورن و خیلی زود اماده میشن. چرا چون افتاب و میخوان با اسکوتر برن . مراسم بوس مالی بابا رو انجام میدن و با حال خوب رفتیم مدرسه و من تو برگشت اصلا گرمم شد. یه قهوه ردیف کردم نشستم تو سالن افتاب بیافته روم. لپ تاپ تو بغل و پاها رو میز بریم کار کنیم... امروز گزارش نویسی میکنم. اگه هوا ظهر هم اینجوری بمونه بچه ها رو برمیدارم میرم وسط شهر یه کم درخت کریسمس ببینیم همه جا پر از تزیینات کریسمسه و با همسری هم هماهنک می کنم با هم بریم شام بزنیم و برگردیم خونه. به شرطی که تا ظهر کارامو تموم کنم. بدووو دخترررررر