نوامبرم داره تموم میشه و من واقعا نمیدونم روزها چرا انقدر سریع میگذرن. چند روز پیشا دلم واقعا افتاب میخواست و اصلن با تمام وجودم حس میکردم تو حالتیم که افتاب نبینم یه بلایی سرم میاد! فقط چند  دقیقه این حالتو داشتم و رسیدم دم مدرسه و معلم فسقل تو اون بارون شدید با هیجان گفت ولکام تو کانادا!

روزها میگذرن و هممون مشغول کارای خودمونیم. من هر چقدرم مدیریت زمان میکنم بازم تایم کم میارم. دیگه نتیجه این شد دست از ایده ال گرایی بردارم و انقدر برا همه چی عجله نکنم. چقدم قشنگ شده اینجوری زندگی.

این روزا روزای سعی و خطا واسه نگهداشتن رابطمون با دوستامون هستیم و تو اکثر کیس ها من و همسری هم نظریم که مثلا فلانی رو کمتر ببینیم. من نمیگم من خیلی خاصم و الم و بلم ولی واقعا باید حواسم باشه کی دو رو برمه و من قراره شبیه کی بشم. 

دیشب با همسری و فسقل رفتیم پیاده روی و چقدر همه جا قشنگ و خوشگل و کریسمسی شده. شازده هم که دیگه انقدر مستقل شده تصمیم گرفت نیاد و بمونه خونه. 

صبح همسری خونه بودن و با هم یه سری کاراشون رو انجام دادیم. بعد یه جلسه تو گروه ریسرچ داشتیم که من پرزنت داشتم و باید میبودم تو جلسه. نهارم خدا رو شکر دیروز درست کرده بودم. بچه ها که رسیدن خونه از مدرسه من جمع کردم اومدم آفیس تا رو این کارام که ددلاینش تا وسطای دسامبره تمرکز کنم. و واقعا هم خوب پیش میره. رسیدم به تایم استراحت و گفتم یه کم از احوال این روزا بنویسم.

ساعت ۳ ظهر اومدم آفیس و الان ساعت ۶ هست تصمیم داشتم تا ساعت ۹ بمونم ولی میخوام حتما این بخش کارو امشب تموم کنم. هر وقت تموم شد میرم.