دیروز تا نه و نیم موندم  افیس و بازم میتونستم بمونم ولی نمی دونم چرا یهو ترس افتادم به جونم از تاریکی و ساختمون خالی. یه جوری که تند تند اماده شدم از ساختمون بزنم بیرون. رسیدم خونه همه شام خورده بودن و سریع ظرفا رو شستم حال نداشتم بچینم تو ماشین چون خیلی درهم برهم از صبح جمع شده بود. بچه ها رفتن لالا و منم یه نیمرو زدم و نون داغ کردم ریختم وسطش و واقعا از خوردنش لذت بردم. بعدم گوشیو زدم شارز و گرفتم خوابیدم. همسری تو تخت فسقل خوابشون برده بود و حس می کردم چه شاهانه کل تخت مال منه هههه امروزم صبح نیم ساعتی منتظر شدم تا مامان بتونن تماس بگیرن بعدش همسری رفتن وسط شهر دنبال کارای گواهینامه و منم جمع کردم رفتم افیس و فقط اب و میوه بردم که سالم بخورم. خوب کار کردم و ظهر برگشتم نهار بپزم تا پسرا میرسن اماده باشه که همسری زحمتشو کشیده بودن. سالاد درستیدم و سبزی شستم که کنار غذا مجبور شیم بخوریم. دیر کردن و من انقدر گرسنم بود غذای خودمو خوردم و یه چایی ردیف کردم . بچه ها رسیدن نهار زدن. یه چایی ریختیم با همسری خوردیم. لباسارو جمع کردیم بردیم لاندری. همسری و پسرا رفتن بسکتبال بزنن منم نشستم کار کنم ولی خیلی مفید نبود. رفتم لباسارو جابجا کردم ریختم خشک کن و برگشتم شام ردیف کردم و همه رسیدن و نمیدونم چرا انقدر بداخلاق بودم. اصلا نمیدونم چرا امروزو انقدر با جزییات نوشتم من! قرار بود با همسری یه کاری کنیم که بخاطرش نرفتم افیس و  اونوقت همسری شیک رفت بازی با بچه ها و نمیدونم دلیلش این بود یا چی ولی بلد نبودم حرف بزنم و بداخلاقی کردم. پسرا و همسری تو اشپزخونه دارن کتاب میخونن. یه ربع بعد غذا حاضره و همزمان لباسا خشک شدن. میرم لباس میارم بعد غذا میخوریم.

همین دیگه صبح جلسه هفتگیمونه با استاد و کارم تموم نشده و جالبه همشم دارم کار می کنم. خب چیکار کنم حجمش زیاده و بهتره همینقدر که کار کردم ارایه بدم و امیدوارم متوجه حجم کاری که به من داده باشه ایششششششش من چطوری میخوام اینا رو به زبان انگلیسی آمده کنم و ارایه کنم آخه! خدااااااا