گاهی یه جایی یه مطلبی می خونی و انگار مناسب غوغای درونت هست که فکر می کتی در بهترین و مناسب ترین لحطه زندگیت باهاش مواجه شدی و چه خوش شانس یودی که خوندیش!

دیروز توی اینستا در مورد دغدغه های زندگی و دویدن های ما ایرانی ها که همیشه عجله داریم به فلان مرحله برسیم تا به قول خودمان دیگه راحت یشیم و بعد از رسیدن به همون مرحله باز هم مرحله دیگری برای خودمان تعریف می کنیم. دایما در عجله ایم و اصلا زندگی نمی کنیم. 

دیروز نشستم با خودم حرف زدم با خود خودم و یه حرفای خود درونم گوش دادم و نوازشش کردم و بهش قول دادم از مسیر لذت ببرم. شرایط زندگی جاری من که دانشجو باشم که همه چیز برایم موقت باشد که با چالش های مهاجرت دست و پنجه نرم می کنم تمام خواهد شد و دیگر هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد پس بهتر است از این تجربه نهایت لذت و استفاده رو ببرم.

دیروز وقت واکسن بوک کردم برای پسرها. رفتیم واکسن رو زدیم و بعدش راهی شاپ سنتر شدیم تا با فضای کریسمسی حال کنیم. یه جایی وسط خیابون حتی پاتیناز هم درست کرده بودن برای بچه ها. هدقم این بود فقط خوش بگدرونیم. به کار های مانده ام فکر نکردم. به اینکه کی برسم خانه تا شام بپزم فکر نکردم و به اینکه فردا بچه ها کدام لباس رو بپوشنن برای مدرسه٬ میبینید ریز که میشوبم کلی دغدغه های چیپ و الکی ذهن ما رو پر کرده اند.

به جایش چرخیدیم خندیدیم سردمان شد رفتیم دونات داغ خوردیم بازهم چرخیدیم خندیدیم گرسنه مان شد رفتیم مک دونالد همبرگر زدیم و حتی بعدش شازده سیب زمینی سرخ شده خواست و من برای اولین بار اصلا فکر نکردم که پسرکم نباید الان این رو بخورد چون فلان قدر کالری دارد!!!!! هر وقت خسته شدن خودشان پیشنهاد دادن برگردیم. برگشنیم خانه. یک چایی ردیف کردیم و میز چیدیم و دور هم پانتومیم بازی کردیم و از ته دل به سادکی فسقل جانمان خندیدیم و با حالی خوش رفتیم سراغ خواب. زندگی همین است. چه من در ذهنم هزار تا لیست برای کار انجام شده و نشده داشته باشم چه نداشته باشم راه خودش را میرود و من باید با ذهنم اونو صورتیش کنم.