این چند روز به شدت سرمون از کار شلوغ بود و حتی فرصت نکردیم با خانواده ها حرف بزنیم. دوستامونم خیلی وقته ندیدیم و حتی فرصت نکردیم پیام هامون رو چک کنیم. شب که میشه قشنگ چپه میشیم تو تخت تا خود صبح. در حدی که الان دوشبه همسری بعد قصه شب گفتن تو اتاق بچه ها خوابشون برده.

دیشب من به شدت کمر درد داشتم و منتظر پریودی بودم. رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم دیتاهای لازم برا مدل جدیدم رو در بیارم که چشام سنگین شد خوابم برد در حد نیم ساعت. همسری رسیدن بیدار شدم و خوش خبر بودن که سرکارش یه ارتفا پوزیشن گرفته. بماند که همکار هم وطنش گفته بود فک نکن اینجوری کار کنی مدیریت می کنن! و علنا برای هیچ ارتقایی اونجوری کار نمی کنیم فقط از کارمون نمیزنیم. 

همزمان یه وقت مصاحبه از یه شرکت باحال گرفت و یه جورایی از این خوشحالی های کوچیک که داره همه چی خوب پیش میره.

صبح باید جایی میرفتم با ماشین ولی چون همسری خواب موندن با ماشین رفتن سرکار. قرار شد من برم ماشینو ازشون بگیرم. صبح اصلا حوصله نداشتم کاملا بی دلیل! به شدت سردرد داشتم. و پریودی بدی رو هم تجربه میکردم. هر چی بود راهی شدم ماشینو بگیرم از همسر. حتی تماس از ایران رو هم حال نداشتم جواب بدم.  کارام تموم شد و تماس گرفتم به همسری که کی در میایی بیام دنبالت که هیچی یکی کوبید بهم. فان ماجرا اینجاست که روز قبلش به همسری میگفتم یعنی اینجا تصادف هم میشه؟!انقدر که اینا خدای ارامش هستن. همسری گفت اینا فقط با قانون رانندگی می کنن و اگه کسی قانون رو رعایت نکنه قاریشمیش میشه و اصلا مهارت رانندگی ندارن. حتی نمی تونن تصور کنن ما تو تقاطع هامون چطوری کنار هم میلیمتری رد میکنیم. و من ایمان اوردم به حرفش. راننده یه نکرد سرعتشو کم کنه حتی که نخوره به من! یعنی نمیتونست اصلا تصمیم بگیره چیکار باید بکنه.

منتظر شدم راننده اومد پیشم و جل الخالق خیلی نایس که خوبی یه کم باهام حرف بزن کسی تو ماشین نبود که یه کم گپ زدیم یه کم از اینکه اهل کجام و چقدر ویکتوریا قشنگه و ایا بچه داری کلا خیلی اهل گپ هستن. داشتیم میرفتیم اونور خیابون که از ماشینش عکس بگیرم دیدم واستاده تیکه های چراغ ماشین رو از زمین جمع می کنه که به کسی اسیبی نرسه. خدای من اینا چرا انقدر ارومن. 

یک چیز خیلی عجیب عجیب اینجا ارامش بی نهایت زیاد مردمشه. جوری که من ناخوداگاه بغضم میگیره وقتی باهاش مواجه میشم. حتی سعی هم می کنم اروم باشم بازم در درونم انگار عجله دارم. همش میدوم و یه مسابقه بی پایان رو زندگی می کنم...

هیچی حالم خوش بود خوش تر شدم. رسیدم خونه یه جایی دم کردم با شکلات خوردم یه دوش گرفتم و فسقلی اومد تیر نهایی رو زد. سوالش این بود که مامان چرا ادما هی دنیا میان و بعدش میمیرن؟! و من کلا به فنا رفتم...

امروز برای اولین بار دلتنگ زندگیم تو ایران شدم! دقیق بعد از سه ماه و نیم که همه میگن اولین هوم سیک محسوب میشه. یه کم میخوام کارمو سبک تر کنم زیادی بهم فشار وارد میشه.