دیشب چون نمی خواستم فسقلی پیش شازده بخوابه من رفتم پیش شازده. تا دیر وقت مشغول کار همسری بودم و همه خواب بودن. صبح که بیدار شدم سردم بود و حس کردم سرماخوردم. فسقلی اومد ناز و نوازشم کرد که بیدار شو و صبح شده و قشنگ حرفای خودمو تکرار می کرد که ببین چه روز خوبیه پاشو به خورشید لبخند بزن دلم میخواست بزنم لهش کنم انقدر زبون بازی می کنه. پاشدم رفتم پیشش با هم دراز کشیدیم و راستش وسطا مطمینم بارم خوابم برد. خودم و فسقلی دارو خوردیم محض احتیاط ولی کلا اوکی بودیم. صبونه زدیم و پریدیم اتاق. اون مشغول نقاشی شد منم ادامه کار همسر. شازده هم اتاقش بازی میکرد. باید تا عصر تمومش میکردم. اومدم هر ساعت برا خودم نوشتم که چیکار کردم تو این یک ساعت! اینجوری ساعتا پر بارده جلو میرفتن. تا ساعت سه طول کشید. فرستادم همسری تاییدش کرد و ایمیل کردم رفت. بعدم نشستم محتوای کلاس بعدی رو نگاه انداختم و براش برنامه ریختم که چیا رو بگم و چیا رو نگم فقط دو جلسه دارن که هر کدومشون سه ساعته. ترم چه زود تموم شد. برگه هاشونم که تصحیح کردم و چقدر دور از انتطارم بد نوشته بودن با اینکه سوالا آسون بودن. نمره هاشونو کمی دست بالا دادم.

دوستم نوشته بود که خونه تکونده و حتی پرده هاشم انداخته ماشین و وسایل هفت سینشم خریده و چیده و میایی بریم خرید؟ گفتم ولم کم من اصلا رو مد عید نیستم. محیط خیلی جو میده!! به جاش تو کریسمس قشنگ حس سال نو رو داشتم. 

خب بشینم ببینم این کار محیر العقول رو میتونم شروع کنم؟ کی آخه تو یه هفته یه فول پیپیر نوشته که ما دومیش باشیم؟ استاد جان قرمودن هر سه مون باید مقاله رو هقته بعد تحویلش بدیم. هر سه تا عضو گروه ریسرچ. 

الان برم آشپزخونه رو جمع و جور کنم و یه شام اساسی درست کنم وای بازم بساط چی بپزم آخه؟!!!