حالم بده خیلی بده! حال کی خوبه اصلا این روزا

 

چند هفته بیش بود که کنار گردنم شروع کرد به درد گرفتن. دقیقا وقتی ویدیوی شریف رو دیدم و دیگه ول نکرد. فک کردم اسباسم کرده ولی امروز فهمیدم این غمباده. الکی بغض میکنم الکی اشک میریزم و خودمو میندازم بغل همسرم آرومم کنه.

این وسطا یه خودآزاری غجیب هم داشتم. رفتم سراغ یه سری خاطرات هشتاد و هشت و اون بیشتر داغونم کرد. همینجوریش ما تحت فشار زیادی هستیم خود مهاجرت برای خودش یه غولههههه دیگه اینم اومد روش و فکر میکنم روانی برام نمونده. اینکه شبا خواب راحت ندارم. همش تو خواب درگیری ها رو میبینم و دیشب هم وحشتناک بود. تو خواب دیدم به خودم شلیک شد و با یه تبش قلب بدی بیدار شدم.

این روزا سعی میکنم خیلی با هم چهارتایی بشینیم دور هم. دیروز به همسرم میگم خدا رو شکر خانواده داریم. خانواده خودمون که تنها یناهمون هست و چقدم انرژی میگیریم از یچه ها. بی اغراق تنها چیزی که منو زنده میکنه و لبریز از زندگی بغل کردن یسرامه. دیروز بهشون میگم نمیتونید تصور کنید چقدر دوستتون دارم و بهم گفتن میدونیم چون ما بیشتر دوستت داریم:) و من رفتم رو ابرا

هر بار میشینم با همسرم حرف بزنم یهو میزنم زیر گریه. امروز بهش گفتم دلم برای مامانم تنگ شده. عکس مامانمو زوم میکنم رو چروکای صورتش خیره میشم. دستم میکشم رو دستش از رو عکس و تصور میکنم لمس کردنش و بوسیدنش چه حسی داشت. من میدونستم که قرار بود بیام اینجا و همیشه از هر فرصتی استفاده میکردم بیرم بغلشون و دستاشون رو بوسه باران کنم. ولی اونا نمی دونستن و فقط یکماه از زمان خبردارشدنشون تا اومدن من کشید که اونم دایم بیششون نبودم. این دوری برای یدر و مادر من خیلی خیلی سخته و این قطعی نت این روزا بیشتر حالشون رو خراب کرده.

اینم حال این روزا

از دیروز هم هوا قشنگ خنک شد و دیگه هیترها رو روشن کردیم و همزمان بارون اینجا هم شروع شد.

این دو هفته بگذره زبانو بدم یه کم خودمو جمع کنم که کلی کار دارم و این دو ماه قشنگ گذاشتم رو هم تلنیار شدن. الان دیگه وقت وا دادن نیست و باید بتونم خودمو بغل کنم و ناز کنم و به خودم این امید رو بدم که میرسه روزی که خانوادمو دوباره ببینم.

 

و

 

من آدمی بودم که هیچ وفت فکر نمیکردم دلتنگ بشم. حتی دلتنگ خیابونا که به برادرم بگم گوشیو بگیر سمت خیابون ببینم اونجاها رو....