امروز 28 نوامبر اولین روز کاری من تو کانادا بود! دقیقا چند روز قبل از شروع کار یه فرصتی پیش اومد برای یه موقعیت کاری دیگه که دوست داشتم اونم برم جلو و اگه دیدم از این خوشم نیومد لیو بدم برم اون یکی. ولی امروز که وارد شرکت شدم باید بگم در لحظه عاشقش شدم!!!!!!!! دوست دارم این پست رو بنویسم به عنوان اولین تجربه کاریم و برداشتم از محیط که بعدا ببینم چی فکر میکردم و چی آز آب در اومد!

صبح که راهی شدم رادیو محلی رو زدم و اون جنب و جوش اول صبح و ترافیک خیابونا خیلی خیلی حس خوبی بهم داد و قشنگ یاد روزای کاریم تو ایران افتادم و باید بگم از ته دلم خدا رو شکر کردم که زندگی داره نرمال میشه. خیلی حس خوبی داشتم.

وقتی رسیدم میزم آماده بود با همه وسایلی که برام در نظر گرفته بودن و اسمم هم داده بودن رو شاسی حاضر بود که بزنم کنار میزم! 

ساعت نه یه میتینگ داشتن و میز میتینگ وسط سالن بود! هر کی در مورد هفته قبلش حرف میزد که چیکارا کردن. هر چی!!!! نه فقط کار!

منم خودمو معرفی کردم و تعجب کردن از سابقم:) فک کرده بودن صفر کیلومتر از دانشگاه فارغ التحصیل شدم!

محیطش به شدت خوب بود و جو صمیمی! چندین بار دیدم که مدیرا اومدن با گروهشون گپ زدن. چندبار هم مدیر خودم اومد باهام گپ زد. برای روز اولم گفت نهار مهمون منی و چی سفارش بدم! دیگه صادقانه بگم از اینکه واقعا نمیخواستم تو موقعیتی گیر کنم که بشینم در مورد غذا حرف بزنم و نفهمم چی به چیه گفتم بمونه یه روز دیگه، نهار آوردم! اونم گفت چهارشنبه نهار نیار:)

دو هفته اول ترنینگه و داشتم فیلمای آموزشیو میدیدم و بعدش کار شروع میشه. منتها مدیرم خواست از چند روز بعد جلسه هماهنگ کنم بچه های آفیسای دیگه که تو زمینه من کار میکنن رو ببینم و با هم حرف بزنیم!

همون اول کاری بهم لپ تاب و گوشی و خط تلفن دادن و گفتن با سلیقه خودت براش کیس و گلس بگیر فاکتورشو کلیم کن پرداخت کنیم.

مدیرم شخصا اومد رفتیم کل ساختمونو نشونم دادم از پارکینگ و دستشویی بگیر برووو تا اتاق مهمان و ....

کلا فضا به شدت صمیمی و گرم بود و سلسله مراتب اداری که تو ایران خیلی خیلی تو چشم بود اینجا اصلا مشخص نبود!

وسط روزم جمع شدن وسط سالن عکس دسته جمعی بگیرن آقایون، و من تازه فهمیدم همشون سبیل گذاشتن:)))) یه چالشی داشتن که برای بیماران سرطانی پول جمع کنن با این کارشون و عکس هر ماهشون رو با سبیل بفرستن شرکت اصلی. دسامبر ماه آخر با سبیلشون هست و قراره کلی عوض شدن.

حفظ کردن اسما خیلی سختهههههه خیلی فقط تام و اسم مدیرم یادم موند!!! رومم نشد بشینم از رو میزاشون اسماشونو بنویسم:)))))))

عصر هم برگشتنی واقعا حس خوبی داشتم و وقتی رسیدم نزدیک دانشگاه حس کردم هزار سال گذشته از دوران تحصیلم:))))))))

امروز یکی از روزای خوب من تو کانادا بود.

 

استاد هم فایل اصلاحاتو اکسپت کرده دوتا عکس خواسته بزارم تو تز. که نشستم امشب تمومش کنم بره.