امروز صبح قبل رفتن، بچه ها رو آماده کردم و به دوستم گفتم ساعت هشت و نیم بیاد دنبال بچه ها با هم برن مدرسه. ساعت کاری من تداخل داره با ساعت مدرسه بچه ها! سرکار هم یه روز عالی داشتم. مری بهم گفت میدونم خیلی ترینینگ داری ولی توصیه میکنم روزای اول فقط با همکارات گپ بزنی و بشناسیشون! امروز هیچ کدوم از ترینینگ ها رو نگاه نکردم. نشستم کلی اپ باید تو گوشیم نصب میکردم اونا رو انجام دادم. کارای بازرسی از یه سری ساختمونای بانکها که نیاز به سکیورتی چک داشتن رو انجام دادم. دوتا میتینگ داشتم. یکیش همه بچه های فیلد من بودن تو همه آفیسای کل کانادا که منو معرفی کنن و اونا هم خودشون رو معرفی کنن. دوتا ایرانی هم بینشون دیدم!

ظهر با مدیرم نهار رفتیم بیرون و از اینکه گفت زبانم خوبه اعتماد به نفس گرفتم و دیگه داوطلبانه میرفتم با همکارا حرف میزدم! تایم ظهرم با مدیرم تجربه خیلی بود یه کم در مورد خانوادهامون حرف زدیم. یه کم در مورد کشورامون. اندکی سیاست و فان های خودمون و بچه هامون!

تایم کاری رو پرسیدم که گفت سخت نگیر فلکسیبل هستیم هر وفت کار داشتی نیا یا از خونه کار کن. منم تشکر کردم گفتم نه فقط میخوام صبحا 9 بیام که بتونم بچه هامو خودم ببرم مدرسه. از اونور نیم ساعت بیشتر میمونم که اوکی داد.

کارایی که همسرم داره پیگیری میکنه هم خوب پیش میره و منتطر نتیجه نهایی هستیم ببینیم چی از آب در میاد!

فسقلی آرزو کرده بود لگو داشته باشه. من خریده بودمش و تو ماشین مونده بود که نبینتش. پریشب که رفتیم خرید باز تو فروشگاه یه لگوی گنده برداشته بود عین همونی که براش خریده بودم. بهش گفتم آرزو کن سانتا الان بزارتش تو ماشینمون و اگه نیاورده بود میاییم میخریم. با یه دوفی پرید در ماشینو باز کرد و دید اونجاست و همشم داشت از سانتا جونش تشکر میکرد. انقدم صبوره که آورد گذاشت زیر درخت که تو کریسمس بازش کنه. الانم یه قایق خیلی خیلی باحال درست کرده. به سرچ کنم ببینم میتونم یه کلاس لگو براش پیدا کنم بره. خیلی دوست داره اینکا را رو.

دیشبم که سالگرد ازدواجمون بود و بازم بخاطر تاریخای میلادی فراموش کرده بودم و وفتی رسیدم خونه دیدم همسری و پسرا سورپرایزم کردن. شد چند سال؟؟؟؟!!! 15 سال تمام! وارد سال 16 شدیم