نشستم تو اتاق تو بیمارستان. دوستم رو تخت خوابیده چون کل شب رو درد کشیده و الان دختر کوچولوش کنارش رو تخت لالا کرده. دوستای دیگه الان رفتن از اتاق و همسرشم رفت غذا بگیره و بعدش بره خونه بخوابه چون کل شبو بیدار بوده. من می مونم پیش این فرشته کوچولو و مامانش. 

 

همسری هم رفتن ونکور دنبال مامان دوستم که همین امروز رسیدن کانادا. پسرا خونه تنهان و واقعا خوشحالم از اینکه مستقلن. به اون یکی دوستم سپردم بره بهشون سر بزنه. رفته پبششون و گفتن ما غذا خوردیم و اگه اجازه بدین خونه خودمون میمونیم:) گل پسرای من

 

چقدر دیدن یه نوزاد حس خوبی داره. چقدر برای حس قشنگ دوستم و همسرش خوشحالم. به به 

امروز خیلی صورتیه