ساعت دوازده شبه و حس میکنم چقدر امروز الکی دویدم و له ترینم! کی شب شد اصلا؟! 

امروز یه سایت جاب باحال داشتم و کلی هم براش هیجان داشتم رسیدم سایت قبل پیاده شدن از ماشین دوستم زنگ زد که بیا مدرسه شازده از دوچرخه افتاده! دنیام انگار یهو خاکستری شد! سایتو تحویل همکارم دادم و خودمو با چه وضع ناجوری رسوندم مدرسه! هزار تا فکر و خیال اومد سراغم تا ببینم پسرمو. رسیدم داخل امبولانس بود و اشکامو پاک کردم با لبخند نگاش نکردم دیدم اوضاع کلیش خوبه. یه نفس راحت کشیدم.

خدا کسیو گرفتار سیستم پزشکی کانادا نکنه! کتف پسرک شکسته و بستنش که سه هفته بی حرکت بمونه! یعنی برگشتنی قشنگ داشتیم به مهاجرت دوم فکر میکردیم! رسیدیم خونه دوستم زنگ زد نهار بریم اونجا. سریع رفتم شرکت لپ تاپو بردارم که ددلاین داشتم و گذاشته بودم روز اخر انجامش بدم! تا برم و بیام قشنگ یه ساعت شد. نهار رو زدیم و برگشتیم خونه نشستم پای کار شرکت. وسطا پاشدم شام درست کردم. کمی به کارای شازده رسیدم. بعد شام بخش اخر رو هم تموم کردم ارسال کردم رفت. دیدم پسرا نهار ندارن واسه فردا. سالاد ماکارونی ردیف کردم که شازده هم بتونه راحت با قاشق بخوره. تا حاصر شه وسایلش کارای سایت فردا رو کردم.

الان متوجه شدم سایت امروز ساعت نه و نیم صبح بود و پسرکم قبل نه این اتفاق افتاده بود براش! اگه زود نرفته بودم خودم نزدیکش بودم و انقدر وحشتناک این مسیر طولانی رو رانندگی نمیکردم که برسم بهش!

سالاد ماکارونی اماده شد و دراز کشیدم تو تخت و حس کردم عجب روز شلوغ و بیخودی داشتم امروز!

و یادم باشه هیچ وقت باک ماشینو نزارم برسه به دو خط اخر! یادم باشه گوشیم زیر پنجاه درصد شارژ نیاد!